اِلهی هَب لی کَمالَ اِلانقِطاعِ اِلَیکَ...

نقطه را پر رنگ تر بگذار. نقطه را سر سطر پر رنگ تر بگذار! این داستان پایان ندارد ...

 

پ.ن.

ماجرای من و معشوق مرا پایان ... 

نیست

نیست

نیست

 

پ.ن.

باری که حملش ناید زگردون/ جز ما ضعیفان حامل ندارد

 

پ.ن.

وَ اَنِر اَبصارَ قُلوبِنا بِضياءِ نَظَرِها اِلَیکَ...

 

پ.ن.

دلتنگم... دلتنگ ...

چشمت قیامتست بخوان انفطار را...

از هفت قاف:

قاف آخر٬ چشمهای تو...

.

.

.

قهوه قجری!!! 

اللهمَ اِنّی اَسئلُکَ شوقاً اِلی لقائِکَ و النّظَرَ اِلی وَجهِکَ الکَريمِ

گویی به گاه هبوط قسم داده اند مرا به چشمانی. همان دو چشم که در اول نظر ازل به آنها دیده ور شدم! حالا سالهاست که دربدر یک جفت چشم راه این بیابان گرفته ام. پس از کدامین گوشه برون خواهی شد ای کوکب هدایت؟!!

 

پ.ن.

خودت بگو٬ من چه کنم با این دو چشم امیدوار با مردمانی سرگردان در چشمخانه که هر صبح غسل زیارت می کنند؟ بگذار لااقل حق اینها را ادا کنم!

 

پ.ن.

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت...

 

پ.ن.

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او/ بر چشم من به سحر ببستند خواب را

از حوا (۱)

آدم به جرم خوردن گندم با حوا٬

          شد رانده از بهشت   

                   اما چه غم٬ حوا خودش بهشت است...

به تپه های این حوالی معتاد شده ام. تو گویی نوعی جان پناه! آسمان آبی٬ ابرهای سپید بی کدورت٬ دشتهای یک پارچه سبز با شقایقهای سرخ و نارنجی٬ پرنده های سبکبال٬ درختهای استوار با شاخه های پر پیچ و تاب و سایه های نمناک٬ نسیم سبکبار پر هیاهو و بالای همه آنها تو...

سرم را که بالا می آورم لبخند می زند٬ کسی که از روبرو می آید.

.

چند سال پیش بود... خسته بودم٬ خیلی! اتوبوس که رسید سریع سوار شدم و کتابی را از کیفم بیرون کشیدم. خسته بودم٬ خیلی٬ آنقدر که حوصله حرف زدن با آدمها را نداشتم. خودم را می زنم به کتاب خواندن. چشمهایم روی کلمات می لغزند و حروف سربی جلوی چشمهایم رژه می روند. بنا به عادت به آخرین کلمه صفحه که می رسم٬ ورق می زنم٬ تند و تند و هر از گاهی هم نیم نگاهی از پنجره به بیرون می اندازم. هوای بیرون تاریک شده و من همچنان ورق می زنم و مطمئنم که حتی یک کلمه را هم نفهمیده ام. حرفها و کلمه ها برایم خاطره هایی گنگ و مبهمند. تو گویی گریخته اند از پس اعصار و قرون و پناه آورده اند به صفحات بیجان این کتاب. من اما آنها را نمی شناسم و تنها صدایی گنگ در سرم می خواند بابا آب داد... چشمهایم را تنگ می کنم و به یاد می آورم خاطره آشناییم با اولین کلمه را٬ بابا!!! صدایی می خواند بابا٬ تو گویی دوباره کسی دارد درسم می دهد٬ بعد این همه سال و آن هم به کلاس اول!

ترمز ناگهانی اتوبوس در ایستگاه پرتابم می کند به حال! روی صندلی روبرویم کودکی نشسته در آغوش مادرش چشمهایش را دوخته به من و یکسره لبخند می زند. کتاب روی کیفم مدتهاست که ورق نخورده و من مدتهاست که زل زده ام به صندلی روبرو بدون آنکه لحظه ای آن تابلوی بی بدیل را دیده باشم. پلک می زنم که زن پیاده شده است. به سرعت از روی صندلی بلند می شوم٬ تو گویی تازه از خواب بیدار شده باشم. کتاب را به زور در کیفم جا می دهم و به سمت جلوی اتوبوس می دوم. داد می زنم نگه دارید باید پیاده می شدم. راننده در آینه نگاهی به من می اندازد٬ عاقل اندر سفیه و چند نفر از مسافرها هم صدایشان بلند می شود به اعتراض. برای من اما اینها مهم نیست.  می گویم ببخشید حواسم نبود٬ حالا لطف می کنید... که در عقب را می زند و من به جست از اتوبوس پیاده می شوم. از عرض خیابان می دوم٬ چند ماشین پشت سرم بوق می زنند٬ حالا آنها هم مهم نیستند. به پیاده رو رسیده ام٬ زن ولی در تیررس نگاهم نیست. گامهایم را تند می کنم و حالا دارم می دوم که تنه ام به تنه چند عابر پیاده می خورد و صدای اعتراضی و تو گویی آن هم مهم نباشد حتی! از نفس افتاده ام٬ زن اما ناپدید شده. نشانه دیگری به تاراج غفلت رفته است. هاج و واج اطرافم را نگاه می کنم٬ هوا تاریک تاریک شده و تا ایستگاه آخر همچنان راه درازی مانده...

.

سرم را که بالا می آورم لبخند می زند٬ کسی که از روبرو می آید. مهم نیست که حرف مرا نمی فهمد٬ مهم نیست که نمی شناسمش و حتی این هم مهم نیست که احتمالا هیچ وقت دیگری نخواهمش دید. حالا تنها این مهم است که غفلت غنیمت دیگری به چنگ نیاورد. لبخند می زنم... پرنده ای روی شاخه ای می خواند٬ نسیم لابلای علفها می وزد و خورشید از پشت ابرها چشمک می زند!

 

پ.ن.

یک خاطره زخمی از خار پرهیز می کند.

 

پ.ن.

یک خاطره سوخته از آتش پرهیز می کند.

 

پ.ن.

بگذار آدم هنوز هم فکر کند روزهای هفته برای اینست که خستگی یک شنبه ها را از تن به در کند مهم اینست که حوا هنوز هم تیرازاناروس ها را رام می کند!!!

بی گاه نویسی(۴)

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم٬

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم٬

با صدایی ناتوان تر از آنکه برون آید از سینه 

                                                 راویان قصه های رفته بر بادیم!

 

پ.ن.

تند می کنم که دیر نرسم٬ ساختمان کنفرانس سمت دیگر خیابانست. چراغ عابر پیاده شمارش معکوسش را به ۵ رسانده که من به چهارراه می رسم. هر چند نباید ولی از خیابان رد می شوم. قدمهایم را تند می کنم و عرض خیابان را تقریبا می دوم. اولین قدم را که در پیاده رو می گذارم تماس چرخهای اولین ماشین را با پاشنه کفشم حس می کنم. می گویم: هیچ وقت هیچ چیزی رو برای هیچ کسی تعریف نکن چون در اون صورت دلت برای همه چیز تنگ میشه*!!!!

* ناطور دشت- جی. دی. سالینجر

 

پ.ن.

من دچار خفقانم٬ خفقان! من به تنگ آمده ام از همه چیز. بگذارید هواری بزنم...

 

پ.ن.

مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدامین قصیده ای ای غزل؟!!!

یا لیتنی متُ قبلَ هذا و کُنتُ نسیاً منسیاً

و اذكُر في الكتابِ مَريمَ إذ أِنتبذَت مِن أَهلِها مكاناً شَرقياً ...

 

 پ.ن.

بر که گشته ام٬ آتش گل انداخته. دستهایم کرخت شده اند که می نشینم کنار آتش و زل می زنم به چوبهای برافروخته و با چشمهایم دنبال می کنم منحنی نورانی جرقه های قرمز را روی هوا که پایشان به خاک سرد زمین که می خورد٬ اول زمینگیر می شوند و بعد هم می میرند! تکه کوچکی چوب را برمی دارم٬ قرمز است و داغ که تاب نمی آورم و رها می شود از دستم. می خوانم اعوذ بک من نار حرها لایطفی ...

.
تکه چوب سرد و بیجان خاکستر نشین شده است!!!

ایلی ایلی لما سبقتنی...

 لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه رو الست بربکم نزنی، بزن که بلی بلی

به جواب طبل الست او، ز ولا چو کوس بلی زدم
همه خیمه زد به در دلم سپه غم و حشم بلا

من و مهر آن مه خوبرو، که چو زد صلای بلی بر او
به نشاط و قهقه شد فرو که انا الشهید بکربلا

پی خوان دعوت عشق او، همه شب زخیل کروبیان
رسد این صفیر مهیمنی که گروه غم زده الصلی

...

چه شود که آتش حیرتی زنیم به قله طور دل
فسککته و دککته متدکدکا متزلزلا

هیچ کجای این دنیای لعنتی نمی شود گم شد٬ حتی اینجا٬ این سر دنیا٬ در غربت!
باور کن من تمام راههای ممکن را رفته ام ... 

چقدر دلم می خواست همین امروز دم غروب بیایی. درست همان وقت که من آرام آرام خورشیدش را همراهی می کنم تا خود بستر مرگش. می رسیم که خورشید تازه طلاییش را پهن کرده روی اقیانوس. باور کن من می خواهم٬ می خواهم بمانم و لابلای آدمها ببینم که چطور یک غروب در پهنه اقیانوس شکل می گیرد. باور کن من تمام سعی ام را هم می کنم که اصلا با خودم عهد کرده ام که راضی به این سفر شده ام. که مثل آدمها بیایم ساحل٬ آتش درست کنم٬ بعد کنار آتش بنشینم باز هم مثل آدمها و بعد خورشید را ببینم که غروب می کند و البته مثل آدمها محو زیباییش بشوم. به خودت قسم که عهد کرده بودم٬ تو که شاهد بودی٬ نبودی؟ اما٬ اما چشمم که می افتد به اقیانوس و بدتر از آن به آن خورشید محتضر رو به زوال قلبم می لرزد. بعد این همه سال من این بیماری را می شناسم٬ جنون من عود کرده است٬ به همین سادگی! لابلای آدمها نفسم می گیرد٬ اول از همه از صدایی شروع می شود که آشکارا بنای لرزیدن گذاشته و این مقدمه ای است برای اشکهایی که اول می شود نسبتشان داد به سورت سرمای هوای ساحل ولی من می دانمشان که بی حیاتر از این حرفها هستند که راه خروج که یافتند دیگر امان نمی دهند! باید از آدمها فرار کنم٬ چاره ای نیست. ضربه دوازدهم مرگبار در سرم می نوازد و سیندرلای دل من هر آنست که لباسهای آدم نمایش بریزند و دست دل دیوانه اش رو شود برای همه. چاره ای نیست٬ باید رفت! تند می کنم تا زودتر از تیررس هر نگاهی دور شوم. در امتداد ساحل می روم٬ باد درست در سینه ام می وزد و به عقب می راندم. اما من باید بروم که چاره ای ندارم. خورشیدِ در میمنه٬ هر آن پایین و پایین تر می رود و با هر پایین رفتنش چهره اش برافروخته تر می شود و این باید همان اکسیر عشق تو باشد که خون به چهره زردش دوانده است. من می روم٬ باد می رود٬ خورشید می رود٬ ابرها می روند٬ موجها پی در پی می روند و تو٬ تو همچنان می مانی!

چه وداع عاشقانه ایست این وداع آسمان با خورشیدش که دریا را هم به خون می کشد! دور شده ام از آدمها٬ آنقدر که وقتی برمی گردم از چراغها تنها نور ضعیفی در پهنه دوردست دیده می شود٬ آن هم در هاله ای از ابهام. اصلا حالا همه چیز مبهم شده٬ همه چیز٬ غیر از تو! گاهگداری شاید کسی بگذرد٬ نه من او را می شناسم و نه او من را و این همه خوبی غربت است! اصلا راستش را بخواهی حالا دیگر تفاوتی هم نمی کند که من محو جمال تو شده ام که مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست. حالا فقط تویی و من٬ نه اصلا همه تویی که دوییت میان ما برخاست٬ حالا من تو ام٬ تو منی و اصلا همه چیز اینجا توست٬ فقط و فقط خود تو! دیگر مهم نیست٬ این اشکها را هیچ کسی نمی بیند که این چشمها اگر به عشق تو نگریند٬ سزاوار بارش بر هیچند٬ محکوم به فنا! هوا تاریک شده٬ خورشیدی نیست٬ باد می وزد و دریا٬ کف به لب آورده به گمانم او هم از جنون و حیرت و من همچنان می روم٬ دور باید شد دور. انگار عهد کرده ام شهر پشت دریاها را همین امشب پیدا کنم و فردا صبح پنجره را بگشایم رو به تجلی. اشکهایم را خراج می دهم به دست بادی که به تاراج می پیچد لابلای موهایم! باد اما دست بردار نیست و من نیز هم! باز هم باید رفت...

حالا اولین ستاره٬ در دل سیاه شب طلوع می کند. می ایستم رو به اقیانوس که حالا جایی در همان افق به آسمان گره خورده و بلند صدایت می کنم٬ آنقدر که طنین صدای خودم را در این بازترین می شنوم٬ گویی از طاق آسمان! می خوانم رب ادخلنی فی لجة بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک...

برمی گردم٬ آسمان زیر لحاف سیاه پولک دوزی شده انتظار ماه را می کشد٬ شب بی ماه مانده...

 

پ.ن.

همه آن اقیانوس و ساحل و باد و ابر و خورشید و آسمان را گواه می گیرم که هر لحظه امید آن داشتم که دیگر بیایی٬ کنار تنهایی ام بنشینی٬ بعد دستم را بگیری و ببری گمم کنی جایی بیرون از این دنیایت! یادت باشد٬ تو باز هم نیامدی...

 

پ.ن.

و من هنوز در راهم چونان که در مقابله...

 

پ.ن.

روی شنهای خنک و نمناک ساحل تو را می دیدم که خواندی تو که فلس ماهی حیرتی چه زنی ز بحر وجود دم...

 

پ.ن.

خورشید که می رفت گفتمش سلامت برساند نازنین که حالا در سرزمین مردمان من همو اولین زایر توست یا علی بن موسی!

بیا ای عید و عیدی آر ما را...

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را

 اَلحَمدُ لِلّهِ المُتَجَلّی لِخَلقِهِ بِخَلقِهْ

نقل است که رابعه وقت بهار در خانه ای رفت و بیرون نیامد. خادمه گفت: ای سیده بیرون آی تا آثار صنع بینی. رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی ...

 

پ.ن.

راستی گفته بودمت که اصالت بهارم تویی؟!!

 

پ.ن.

در ملکوت سکوتت به بی وزنی می افتم. فریادی رساتر از این هم بود؟!! 

 

پ.ن.

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان/ همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

بی گاه نویسی(۳)

روزها را کهنه می کنیم و اسمش را هم می گذاریم نوروز! شازده کوچولو همیشه راست می گفت که همیشه یک جای کار می لنگد!!!

.

برداشت بیست و ششم:

               بیصدا٬ بی نور٬ بی حرکت!!!

.

باور کن اگر شرک نبود هم الان می گفتم که من حتی لیاقت بندگی ات را هم ندارم٬ به خودت قسم که ندارم!

.

هوا را از من بگیر٬ هوایت را نه٬ نگاهت را هرگز!

 

پ.ن.

در به در تو ام...

در پی دیدن رخت همچو صبا دویده ام/ خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو

 

پ.ن.

می رود از فراق تو خون دل دو دیده ام/ دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

حالا دیگر کار می افتد با کرمت که اگر نفرستی سفینه نجاتت را غرق خواهم شد در این دریای خون!!!

بی گاه نویسی(۲)

و درهای دنیا در عهد جدید به مانند همان عهد عتیق روی یک پاشنه می چرخیدند!

.

من همان روز اول هم گفتم٬ یک بادبادک که کنار ساحل اقیانوس آرام اینجا هوا کردم٬ برمی گردم! حالا تو یک اشاره کن تا این روح بادبادکی ام از خاک رها شود و من زودتر برگردم به اصل مهجور مانده ام لابلای این همه فرعیات اصل نما!

.

غفلت اشکهایم را الماس می کرد که طمع خنجر را دستم داد. خنجر را که تا دسته در پهلوی روحم فرو بردم٬ چشمهایم گرم شد به اشک. روی کوهی از الماس بودم که دیدم فرهاد هزاره سوم تبرش را داد و قندشکن خرید٬ آن هم کُند و شیرین قصه که کله قند سر راه فرهاد گذاشته بود! روحم جان می داد که خسرو را دیدم٬ پیاز پوست می کند و برای شیرین اشک می ریخت! برگشتم٬ روحم مرده بود٬ کوه الماس دریای خون شده بود!!!

.

در غم ما گاه ها بی گاه شد/ ماه ها با آه ها همراه شد!

.

در بی گاه ترین گاه ها٬ گاه به گاه هوس می کنی بنشینی و از این بی گاه ها بنویسی٫ به همین سادگی!!!

بی گاه نویسی(۱)

امروز دقیقا یک هفته از سال جدید گذشت! به همین سادگی٬ فکرش را بکن از هر روز سال یکی را نمونه کرده ای!

تو هم عجب عمری بودی ها...

 

پ.ن.

شنبه ها را هیچ کس نمی شمارد حتی به صفر!!!

 

پ.ن.

وقتی عابر پیاده باشی٬ وقتی قرار باشد از این خیابانهای بی کوچه عبور کنی آن هم لابلای انبوه ماشینها که پیش درآمد انسانند در اسارت ماشینیسم٬ درست همان وقت آرزو می کنی که همه چراغها قرمز شوند تا تو از روی خطوط حالا قرمز شده عابر پیاده بگذری! 
من اما همیشه پشت بهار چراغهای راهنما متوقف می شوم!!!

 

پ.ن.

جلال معتقد است آدمها زیر آوار مثل دسته گل می میرند٬ اما من معتقدم آدمها زیر آوار خاطرات در جا تجزیه می شوند!!!

.

روز اول سال نوشتم لتسئلن یومئذ عن النعیم وقتی پرسیدند اسکناس لای قرآن پدرم را با چک چقدری اینجا تاخت زدم نمی دانم چه بگویم! دلم بدجوری هوای پدرم را کرده با همه پدریهایش٬ با همه آن قرآنش٬ با همه آن انگشتر عقیقش٬ با همه آن نمازهای صبحش٬ با همه آن دختر جان گفتن هایش٬ با همه ...

گفتم که با همه پدریهایش...

ای باد بهار عنبرین بوی...

پنجره را باز می کنم که خنکای نسیم صبح نوروزی صورتم را خیس می کند و شیطنت وار می پیچد لابلای موهای آشفته ام. سرم را بالا می برم٬ آبی بیکران آسمان٬ مزین به ابرهایی سپید٬ تکه تکه٬ جابجای آسمان٬ پنبه آسمان را زده اند گویی. و خورشید که ناوک مژگان طلاییش را بیرحمانه فرو برده در دل نازک حریر ابرهای سپید آنسو ترک که بیاید و برسد به این شکوفه های صورتی رنگ این پایین. صحنه بی بدیلیست٬ فکر می کنم چقدر همه جا پر از خداست٬ آنقدر که بی اختیار بلند داد زده ام عاشقتم٬ عاشقتم٬ عاشقتم خدا٬ تو چی؟!! صبا از کویت تازه رسیده است٬ نفس نفس می زند و صدای نفسهای بریده بریده اش لابلای پنجره نیم باز هوهو می شود٬ طومارش را باز می کند٬ برایم فرستاده ای:

سلامهایم را به عطر و آینه آغشته می کنم هر روز٬

                            چقدر پنجره ات برای سر زدن یک نسیم جا دارد؟!

نسیم سبکسرانه گره می خورد لابلای زلف افشان بید مجنون و تاخت می آورد به طرف پنجره٬ و پنجره نیم باز را هل می دهد در دل قاب. می گویم:

آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار...

 

پ.ن.

این اولین جمعه سال جدید٬ تصویرت باز هم در چشمهای من خالی بود٬ لااقل سلامم را از همین جا بپذیر:
بنفسي أنت من مغيب لم يخل منا بنفسي انت من نازح ما نزح عنا بنفسي انت أمنية شائق يتمنى...

 

پ.ن. 

نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما/ نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم

 

پ.ن.

جز سلسله مویت صنما نگشوده کسی این مشکل ما...

برای نرگس دختری که نرگسها را به گریه واداشت...

میگه من هر روز تصور می کنم بابام وقتی می خندیده چه شکلی میشده؟!!

میگم از چند ماه پیش که در شیشه بزرگ اسیدُ توی آزمایشگاه باز کردم تا حالا نمی دونم چرا هر از گاهی بی دلیل از چشمام آب میاد٬ مخصوصا حالا که آفتاب هم تو صورتمه...

و فزتم فوزاً عظیماً...

 

پ.ن.

مرا رهنمون شد به شوقی عظیم/ غم نازنینی که در چشم توست

 

پ.ن.

در مسیر بازگشت تمام تپه های سبز بی گل را دیده ام٬ در دوسو به گل نشسته٬ آن هم نرگس! از میانشان که گام برمی داری سر به زیر می افکنند همه٬گویی از سر شرم! شبنم روی گلبرگها که دستهایم را تر می کند با خودم فکر می کنم یعنی آفتاب توی صورت خیال هم افتاده است؟!!!

.

حالا تو باز هم بگو شبنم روی گلها ربطی به بارانی چشمهای آسمان ندارد...

 

پ.ن.

درست همان موقع که تلفن را قطع می کنی آرزو می کنم کاش این همه خوب نبودی!!!

 

پ.ن.

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته