مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال...

انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنها. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. حرف زدن درباره چنین لحظاتی خود اشتباه محض است و تکرار آنها چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت بلکه باید آنها را همانطور که یکبار اتفاق افتاده اند تنها به یاد آورد...

عقاید یک دلقک- هاینریش بل

.

روزهای غریبیست که می گذرند٬ با سرعتی غریبتر! انگار کسی٬ زمان ی٬ پایش را گذاشته باشد روی گاز یا همان کسی٬ زمان ی٬ تازیانه نامرئی اش را با قساوت هرچه تمامتر فرود آورده باشد روی گرده این عقربه های سرگردان که اینطور سراسیمه بنای دویدن را گذاشته اند. تا همین چند روز پیش جایی بودم قبل از رفتن ولی از همین چند روز پیش که حرفش پیش آمده٬ رسیده ام به جایی بین ماندن و رفتن! امشب تمام مسیر برگشت تا خانه٬ در دل تاریک شب از نیمه گذشته با آن ماه در محاقش چشمهایم را بستم و تصور کردم... همانطور که همیشه دوست داشتم٬ همانطور که همیشه فکر می کردم. درست از همان وقتی که یک صبح سرد دی یک بویینگ آهنی مرا برای آخرین وداع با شهر کودکی هایم بر فراز ابرها برد. درست از همان لحظه بود که رویایش را دیدم٬ که برمی گردم٬ یکی از آن صبح های هنوز نیامده٬ با یکی از همین دست پختهای برادارن رایت که نمی دانم الان حیران کدام برزخی باشند! از فرودگاه امام٬ و پیاده٬ آنقدر در امتداد جاده با خورشید سر صبح قدم می زنم تا یقین کنم خورشید هنوز هم طلایی اش را با همان اشتیاق قدیم روی شهر خاطره هایم پهن می کند! آن وقت با خیال راحت چشمهایم را می بندم و میروم به بوی سر آن زلف پریشان تا ... تا چشمهای همیشه نگران مادرم و دستهای همیشه مطمئن پدرم. اما کمی قبل ترش آنجا که عطر نان گرم پر می کند هنوز٬ طاقی های کنار امامزاده صالح را یکی٬ نه٬ دو تا نه اصلا به شماره همه کوچه های دلتنگ٬ نان تازه می خرم. بعد به سبک همان جمعه های همیشه سماور را روشن می کنم و وقتی بوی هلش تمام سرسرا را پر کرد خیلی آرام همه را بیدار میکنم که من برگشته ام!!!

.

بوی تلخ یاسهای کنار کتابخانه است٬ یا زنگ بی موقع این ساعت وقت ناشناس٬ که هر وقت من را میبیند نواختنش می گیرد٬ که خیالهایم پاره می شوند.  یک لبخند تلخ نذر یاسها کرده ام و پرسشگرانه زل زده ام به صفحه سرد ساعت که: 

!!?For Whom the Bell Tolls 

.

رفته باشم٬ نرفته باشم٬ مانده باشم٬ نمانده باشم٬ برگشته باشم٬ برنگشته باشم٬ یقین دارم همه اش عین خیر است٬ به یقین ابراهیم قسم!!!

 

پ.ن.

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند/ بلکه آن نیز خیالیست که می پندارند...

من از این طالع شوریده برنجم ور نه...

{از سری تصمیمات حوا}

خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ویرانی ماست...

.

ورونیکا اما این بار تصمیم می گیرد که نمیرد٬ به هیچ کس هم ربطی ندارد. به قول گفتنی تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

 

پ.ن.

و دارکوبی که بر تنه درختی مصنوعی می کوبید رفیق! درخت هم درختهای قدیم!!!

فریاد از آن نرگس مستی که تو داری...

و ما٬ غم ما٬ بعد از تو در هیچ قاب عکسی نگنجید٬ اسنادش هم موجوده! حالا تو هم این وسط هی بگو این عکس پروفایلت رو عوض کن...

 

پ.ن.

عکسی شدم که قاب قبولم نمیکند...

وَ أذا البَهارُ سُیّرَت...

بسم الله النور...

و این بار رسته از کمند هیاهوها و غوغاهای مرسوم سال نو٬ بهار را تحویل میگیرم به ناب ترین دیدارمان٬ جایی به همین حوالی! ایستاده بود و اذن دخول میخواند٬ همین بهار ملون هزار چهره خوش آب و رنگ را می گویم٬ و دلهره باران در نگاه ابرهایش موج میزد... و همنوا شده بودیم من با بهار تا شاید اذن دخولش بدهی به این سال و اذن دخولم بدهی به این زندگی!

و تو خوب من٬ خوب می شناسی مرا که رساترین فریادهایم را نگفته ام مگر به واژگان سکوت نگاه و گاه اشکی که میچکد آرام و شرمگین از بیم شکستن سکوت عارفانه تو!

های ری را٬ ری را٬ ری را! یادت هست گفته بودم راه خانه مان را گم کرده ام؟!! نه ری را! حالا من توبه می کنم از همه آن راههای گم کرده و گم کرده راهها٬ که خانه ما هنوز آخرین خانه دنیا بود٬ به نشان بوی یاس چادر نماز سپید مادرم و بوی برکت عیدی های تا نخورده پدرم حتی تا این سر این دنیا. ری را بگذار اعتراف کنم خانه ما هنوز همان جاست و من صاحب خانه را گم کرده ام ری را...

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود...

به لمحه تو محتاج است این بهار...

.

أذا الشَّمسُ کُوّرَت...

.

و حالا که به لمحه تو ماذون است این بهار من توبه می کنم از همه آن آیه های تکفیر که باران نازل می کند سوره تطهیر را به وَ أذا البَهارُ سُیّرَت...

ری را ده سال پیش ما هزاره ها را به پایان بردیم. عمری بود باقی اگر٬ شاید٬ دهه ای دیگر بنشینیم به بدرقه سده ای. اما من همینجا به همین بهار تو را شاهد میگیرم که من این بهار ۱۳۹۰ هجری شمسی را نه تقدیم میکنم به دستهای گرم پدرم٬ نه به اشکهای صبور مادرم و نه حتی به شکوفه های همیشه منتظر گیلاس. من این بهار ۱۳۹۰ هجری شمسی را تنها و تنها تقدیم میکنم به نگاه ساده و دستهای کریمانه تو که شان نزول آیه امَّن یُجیب بود!

.

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیمِ

.
.
.

پ.ن.

خوف نکن بچه! حکیم همه کاراش حکمت داره. اونقدر که پی هر سوره بی بسم الله ی یه سوره هست با دو تا بسم الله!

یا مقلب القلوب و الابصار...