ایلی ایلی لما سبقتنی...
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه رو الست بربکم نزنی، بزن که بلی بلی
به جواب طبل الست او، ز ولا چو کوس بلی زدم
همه خیمه زد به در دلم سپه غم و حشم بلا
من و مهر آن مه خوبرو، که چو زد صلای بلی بر او
به نشاط و قهقه شد فرو که انا الشهید بکربلا
پی خوان دعوت عشق او، همه شب زخیل کروبیان
رسد این صفیر مهیمنی که گروه غم زده الصلی
...

چه شود که آتش حیرتی زنیم به قله طور دل
فسککته و دککته متدکدکا متزلزلا
هیچ کجای این دنیای لعنتی نمی شود گم شد٬ حتی اینجا٬ این سر دنیا٬ در غربت!
باور کن من تمام راههای ممکن را رفته ام ...
چقدر دلم می خواست همین امروز دم غروب بیایی. درست همان وقت که من آرام آرام خورشیدش را همراهی می کنم تا خود بستر مرگش. می رسیم که خورشید تازه طلاییش را پهن کرده روی اقیانوس. باور کن من می خواهم٬ می خواهم بمانم و لابلای آدمها ببینم که چطور یک غروب در پهنه اقیانوس شکل می گیرد. باور کن من تمام سعی ام را هم می کنم که اصلا با خودم عهد کرده ام که راضی به این سفر شده ام. که مثل آدمها بیایم ساحل٬ آتش درست کنم٬ بعد کنار آتش بنشینم باز هم مثل آدمها و بعد خورشید را ببینم که غروب می کند و البته مثل آدمها محو زیباییش بشوم. به خودت قسم که عهد کرده بودم٬ تو که شاهد بودی٬ نبودی؟ اما٬ اما چشمم که می افتد به اقیانوس و بدتر از آن به آن خورشید محتضر رو به زوال قلبم می لرزد. بعد این همه سال من این بیماری را می شناسم٬ جنون من عود کرده است٬ به همین سادگی! لابلای آدمها نفسم می گیرد٬ اول از همه از صدایی شروع می شود که آشکارا بنای لرزیدن گذاشته و این مقدمه ای است برای اشکهایی که اول می شود نسبتشان داد به سورت سرمای هوای ساحل ولی من می دانمشان که بی حیاتر از این حرفها هستند که راه خروج که یافتند دیگر امان نمی دهند! باید از آدمها فرار کنم٬ چاره ای نیست. ضربه دوازدهم مرگبار در سرم می نوازد و سیندرلای دل من هر آنست که لباسهای آدم نمایش بریزند و دست دل دیوانه اش رو شود برای همه. چاره ای نیست٬ باید رفت! تند می کنم تا زودتر از تیررس هر نگاهی دور شوم. در امتداد ساحل می روم٬ باد درست در سینه ام می وزد و به عقب می راندم. اما من باید بروم که چاره ای ندارم. خورشیدِ در میمنه٬ هر آن پایین و پایین تر می رود و با هر پایین رفتنش چهره اش برافروخته تر می شود و این باید همان اکسیر عشق تو باشد که خون به چهره زردش دوانده است. من می روم٬ باد می رود٬ خورشید می رود٬ ابرها می روند٬ موجها پی در پی می روند و تو٬ تو همچنان می مانی!
چه وداع عاشقانه ایست این وداع آسمان با خورشیدش که دریا را هم به خون می کشد! دور شده ام از آدمها٬ آنقدر که وقتی برمی گردم از چراغها تنها نور ضعیفی در پهنه دوردست دیده می شود٬ آن هم در هاله ای از ابهام. اصلا حالا همه چیز مبهم شده٬ همه چیز٬ غیر از تو! گاهگداری شاید کسی بگذرد٬ نه من او را می شناسم و نه او من را و این همه خوبی غربت است! اصلا راستش را بخواهی حالا دیگر تفاوتی هم نمی کند که من محو جمال تو شده ام که مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست. حالا فقط تویی و من٬ نه اصلا همه تویی که دوییت میان ما برخاست٬ حالا من تو ام٬ تو منی و اصلا همه چیز اینجا توست٬ فقط و فقط خود تو! دیگر مهم نیست٬ این اشکها را هیچ کسی نمی بیند که این چشمها اگر به عشق تو نگریند٬ سزاوار بارش بر هیچند٬ محکوم به فنا! هوا تاریک شده٬ خورشیدی نیست٬ باد می وزد و دریا٬ کف به لب آورده به گمانم او هم از جنون و حیرت و من همچنان می روم٬ دور باید شد دور. انگار عهد کرده ام شهر پشت دریاها را همین امشب پیدا کنم و فردا صبح پنجره را بگشایم رو به تجلی. اشکهایم را خراج می دهم به دست بادی که به تاراج می پیچد لابلای موهایم! باد اما دست بردار نیست و من نیز هم! باز هم باید رفت...
حالا اولین ستاره٬ در دل سیاه شب طلوع می کند. می ایستم رو به اقیانوس که حالا جایی در همان افق به آسمان گره خورده و بلند صدایت می کنم٬ آنقدر که طنین صدای خودم را در این بازترین می شنوم٬ گویی از طاق آسمان! می خوانم رب ادخلنی فی لجة بحر احدیتک و طمطام یم وحدانیتک...
برمی گردم٬ آسمان زیر لحاف سیاه پولک دوزی شده انتظار ماه را می کشد٬ شب بی ماه مانده...
پ.ن.
همه آن اقیانوس و ساحل و باد و ابر و خورشید و آسمان را گواه می گیرم که هر لحظه امید آن داشتم که دیگر بیایی٬ کنار تنهایی ام بنشینی٬ بعد دستم را بگیری و ببری گمم کنی جایی بیرون از این دنیایت! یادت باشد٬ تو باز هم نیامدی...
پ.ن.
و من هنوز در راهم چونان که در مقابله...
پ.ن.
روی شنهای خنک و نمناک ساحل تو را می دیدم که خواندی تو که فلس ماهی حیرتی چه زنی ز بحر وجود دم...
پ.ن.
خورشید که می رفت گفتمش سلامت برساند نازنین که حالا در سرزمین مردمان من همو اولین زایر توست یا علی بن موسی!