گفت حکما پیمانه های زیادی شکسته ای!
گفتم شراب هر کدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت!
گفت اصلت تشنه نبوده وگرنه با همون اولی مست می شدی تا ابدالاباد!!!
شرق بنفشه- شهریار مندنی پور
.
با عجله میدویدم تا نسخه اصلاح شده آخری رو هر چه زودتر برسونم. قبل از تموم شدن وقت. حالا این وسط هم یکی متصل هی نهیبم می زد که باور کن اصلا از همین می پرسن همون روز واقعه. بعد من هی فکر می کردم اصلا به تو چه؟! من همه سنگامو با خودم خیلی وقت پیش از این وا کندم٬ اصلا برو بپرس. خیلی ها یادشون هست که عشق واسه من حکم چای رو داره وقتی سرد شد و از دهن افتاد باهاس عوضش کرد! بعد هی دوباره همون یکی نهیبم میزد و هی یادم می آورد به چیزایی که نباید و من ... پامو که از کتابخونه میذارم بیرون باد مشت میکنه تو سینه ام. دستم میره به روسری ام و ورقه هام پخش زمین میشن. از ترس دیر رسیدن ورقه ها رو تند دسته میکنم و راه می افتم بی اونکه به صرافت مرتب کردنشون افتاده باشم. کسی که پشت سرم تند کرده بود بهم میرسه. پرسید کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. گفت یعنی میتونی فارسی حرف بزنی. پرسیدم چطور؟ برگه ای رو میگیره طرفم. پر از شعر و غنیمت باد از روزهای بر باد رفته! -هنوز هم حتی تا این سر دنیا و بعد این دو سال و اندی به عادت همیشه وسط هر کاری هم که باشه انگار باید دل سفید کاغذی رو سیاه کنم- گفت شبیه دیوان حافظ ه! گفتم فارسی بلدی؟! گفت یه فال بخوام برام میگیری؟! گفتم من فقط یه ساعت... گفت مادرم همیشه برام می گرفت! گفتم بی دیوان؟ گفت بی دیوان. خوندم نماز شام غریبان چو گریه آغازم... گفت... گفتم باشه هدیه! گفت چیزی بنویس آخرش. یادم نمی اومد به هیچ چی. نوشتم و گلهایی که به خانه آورده بودم می پلاسیدند و من بدم می آمد از دستهای بی معجزه!!!
پ.ن.
روی اولین برگه سفیدی که دستم آمد برای خودم نوشتم:
خاتون جامت را پر نکن از تذکره شاعرانی که دُردند. خاتون نخوان قصیده ای که پیمانه شکسته است. گوش کن صدای پای آب را! آب بپاش در کوچه تا خضر درآید٬ کشتی سوراخ کند٬ کودکی بکشد٬ دیواری برآورد و تو هیچ مپرس!!!