از عشق و شیاطین دیگر...

این زور پشت عقربه‌ ها روزگار ماست. گاهی اش خاطره ا‌ست، دردست، عا‌شقیست، گاهی اش ... که چه غریب بوی دلتنگی می دهد و طعم گس خرمالو!!!
املای فراموشی می کنیم این روزها و سخت انتظار می کشیم آن جمله کذا را که٬ .٬ و ما نگفته بدویم تا سر خط!

 

پ.ن.

آلبالا لیل والا...

 

پ.ن.

اللهم ارحم من لایرحمه العباد و اقبل من لایقبله البلاد...

باز شوق یوسفم دامن گرفت...

ارمیا چیزی نگفت. یادش افتاد که دو هفته بیشتر نمانده است به ماه رمضان و پس حالا ماه شعبان است و عجب... نیمه ماه شعبان و یاد میدان خراسان و چراغانی های مردمی افتاد که بدجوری می زدند تو پوز چراغانی های دولتی... و حتما سهراب اگر بود الان داشت یک دیگ آب و تخم شربتی را هم می زد تا صلواتی بدهد به ره گذران گذر امامزاده یحیا که از زیر ریسه های پرنور سبز و زرد می گذشتند.

بیوتن- رضا امیرخانی

.

گفتم یادت نره ها! ظهر نیمه شعبان٬ امامزاده یحیا٬ به نیابت از... پرسید میدونی من الان کجام؟ گفتم از کجا باید بدونم؟ گفت داریم سر در امامزاده یحیا ریسه های سبز و زرد می بندیم!!! گفتم الیه یصعد الکلم الطیب...

 

پ.ن.

ماهی که پخت آرام می گیرد. همه خامی ها برای وقتی است که پخته نباشد!

 

پ.ن.

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است... بنفس ی انت من مغیب لم یخل منا... دعامون کنید به نافله شبتون٬ به دوگانه شفعتون٬ به یگانه وترتون٬ به صلوة فجرتون با نفستون که صبح صادق ه!

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود...

بعضی چله ها نیازی به چهل شب ندارند٬ به دهه نمی رسند حتی٬ که تلک عشرة کاملة... انگار کن که به یکباره پرده برانداخته اند و ناگهان همه نشانه های بی نشان  آنچنان رنگ میگیرند که... و من احسن من الله صبغة!

.

گفتم شکر بر نعمت که واضح عقلیه٬ اون که کمتر واضحه شکر به چیزیه که به ظاهر دوست نداری اونم نه ساده که شکر مضاعف! پرسید چطور؟! گفتم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم... که به حکم عقلت اگه واگذار کنن پی اش نمیری چرا که خیرش رو نمی بینی٬ این دلیل شکر اول. اما شکر دوم برای اینکه ناشکری نکردی از روی جهل! گفت به این میگن مازوخیسم اسلامی! گفتم مهم نیست کی چی میگه مهم اینه که اون انی اعلم ما لا تعلمونی که اون بالایی گفته به همه اونایی که به من سجده کردند ثابت بشه!!!

 

پ.ن.

و سجده همان یک بود که ابلیس نکرد!

 

پ.ن.

اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک...

 

پ.ن.

آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود که و من اصدق من الله قیلا

 

بعد التحریر:

بگو کجا برم آن جان٬ که از غم ات ببرم...

میروم وز سر حسرت به قفا می نگرم...

و حال این شبهایم را کسی نمی داند الا خدا که و کفی بالله شهیدا و کفی بالله وکیلا!

 

پ.ن.

فقط یک مهلت چهل روزه و بعد از آن شاید باید٬ اینجا را هم مختومه اعلام کنم!

بتاریخ اول شعبان المعظم ۱۴۳۲ لس آنجلس٬ شهری که فرشته ها را از پشت دروازه های اقیانوس آرام تاراند تا خود آسمان هفتم!!!

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید...

گفت حکما پیمانه های زیادی شکسته ای!
گفتم شراب هر کدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت!
گفت اصلت تشنه نبوده وگرنه با همون اولی مست می شدی تا ابدالاباد!!!

شرق بنفشه- شهریار مندنی پور

.

با عجله میدویدم تا نسخه اصلاح شده آخری رو هر چه زودتر برسونم. قبل از تموم شدن وقت. حالا این وسط هم یکی متصل هی نهیبم می زد که باور کن اصلا از همین می پرسن همون روز واقعه. بعد من هی فکر می کردم اصلا به تو چه؟! من همه سنگامو با خودم خیلی وقت پیش از این وا کندم٬ اصلا برو بپرس. خیلی ها یادشون هست که عشق واسه من حکم چای رو داره وقتی سرد شد و از دهن افتاد باهاس عوضش کرد! بعد هی دوباره همون یکی نهیبم میزد و هی یادم می آورد به چیزایی که نباید و من ... پامو که از کتابخونه میذارم بیرون باد مشت میکنه تو سینه ام. دستم میره به روسری ام و ورقه هام پخش زمین میشن. از ترس دیر رسیدن ورقه ها رو تند دسته میکنم و راه می افتم بی اونکه به صرافت مرتب کردنشون افتاده باشم. کسی که پشت سرم تند کرده بود بهم میرسه. پرسید کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. گفت یعنی میتونی فارسی حرف بزنی. پرسیدم چطور؟ برگه ای رو میگیره طرفم. پر از شعر و غنیمت باد از روزهای بر باد رفته! -هنوز هم حتی تا این سر دنیا و بعد این دو سال و اندی به عادت همیشه وسط هر کاری هم که باشه انگار باید دل سفید کاغذی رو سیاه کنم- گفت شبیه دیوان حافظ ه! گفتم فارسی بلدی؟! گفت یه فال بخوام برام میگیری؟! گفتم من فقط یه ساعت... گفت مادرم همیشه برام می گرفت! گفتم بی دیوان؟ گفت بی دیوان. خوندم نماز شام غریبان چو گریه آغازم... گفت... گفتم باشه هدیه! گفت چیزی بنویس آخرش. یادم نمی اومد به هیچ چی. نوشتم و گلهایی که به خانه آورده بودم می پلاسیدند و من بدم می آمد از دستهای بی معجزه!!!

 

پ.ن.

روی اولین برگه سفیدی که دستم آمد برای خودم نوشتم:

خاتون جامت را پر نکن از تذکره شاعرانی که دُردند. خاتون نخوان قصیده ای که پیمانه شکسته است. گوش کن صدای پای آب را! آب بپاش در کوچه تا خضر درآید٬ کشتی سوراخ کند٬ کودکی بکشد٬ دیواری برآورد و تو هیچ مپرس!!!