و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا...

دیگر همه چیز تمام شد٬ نوشتن هم آرامم نمیکند دیگر. گذشته ام از فاجعه انگار. دلم میخواهد کسی از این کابوس هولناک بیدارم کند یا لااقل چراغهای سالن روشن شوند تا این فیلم تمام شود. خسته ام٬ زیاد! کاش دو ماه پیش بود که امید داشته باشی داری میروی جایی که یک دل سیر بنشینی و گریه کنی آنقدر که از تمام این دردها رها شوی. گذشته ام از درد انگار. سحر برای اولین بار بعد از چند روز بیخوابی و آوارگی خوابم برد. توی خواب دائم پریشان بودم انگار به تلافی بیداری که باید خوشحال به نظر یرسم. دلم میخواست التماس میکردم تا کسی برسد و دست این اتفاقها را بگیرد که یکی یکی نیفتند دیگر٬ خسته ام و بی رمق. عمیقا حس میکنم که و تقطعت بهم الاسباب...

 

پ.ن.

الهی دریاب من رو ... الهی دریاب این بنده سر تا پا تقصیرت رو ... الهی از بنده ات آهی و از تو نگاهی ...

گریه های امپراطور...

... Before Sunrise

 هواپیما سخت از زمین کنده میشود با ۱ ساعت تاخیر و تو هی فکر میکنی جانت را میگیرند و پس می گردانند انگار. هنوز مات ام انگار. نمیفهمم خیلی چیزها را. دو هفته آخر را که نپرس هیچ. من نیستم انگار. این که هستم با من قرابتی ندارد٬ نداشته گویی از همان ابتدا انگار! اینهمه ساعت معلق روی هوا٬ تمامی ندارد این سفر انگار. نفر کنار دستی ام دانشجوی عربی است از برکلی٬ آشفته! حرف که میزد گاه به گاه چشمهایم می نشست به نم. آخر حرفهایش گفتم ان مع العسر یسرا...

 

پ.ن.

"در راهم و همراه درد و آهم٬ آهم ده و راهم ده..."

شوقست در جدایی و جورست در نظر...

حالا دیگر کمتر از یک روز مانده به بازگشت. به کندن. به رفتن. به گداشتن و رفتن. شاید برای همیشه ای اگر که باشد. اما تو بگذار و بگذر مثل همیشه ای که بود قطعا که شرح این هجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقی دگر...


پ.ن.

هم شوق به!!

شاید وقتی دیگر...

حالا شبهای آخر. حالا ولیعصر. حالا همت. حالا چمران و حالا شهری که حتی آخرین نگاهها را دریغ شده ام. حالا همه این شهر را گشته ام تنها یا با همراه. حالا حقیقتا هر کجای این تهران که دست میگذارم درد میکند. حالا آخرین شب جمعه. یادم افتاد به اولین اش و قم و بغضی که بعد از چند روز خستگی ناگهان ترکید ... حالا امشب حتی نبود جای خلوتی در این شهر که بروی آسوده بنشینی و یک دل سیر گریه کنی. حالا امشب مادر تنها راضی شد به پارک وی و یک کمیل ساده بدون گریه. زمانی نمانده دیگر حتی برای گربستن. حالا شاید وقتی دیگر...


بعد التحریر

هیچ کجای این دنیای وانفسای بلبشو پیدا نمیکنی اتوبانی که آلودگی هوایش چشمهایت را میسوزاند اما کمی آنسوتر دیده باشی آن "خدایا مرا پاکیزه بپذیر" اش را... بعد وقتی کنار میکشی تا احساست هوایی بخورد خیلی ساده میتوانی برای کسی که به شیشه ات میزند دروغ ببافی که از اثرات آلودگی هواست!

ادخلوها بسلام امنین...

امروز داشتم به کسی میگفتم یک ماه رمضان بدهکار خودم بودم و برگشتم تا ادای دین کنم به خودم! یک سفر مشهد هم طلب خودم داشتم که آن هم ادا شد بحمدالله. انگار دیگر کاری ندارم برای ماندن. من حرف میزدم از همه آنچه که گذشت بر من در این سالها و حواسم نبود به خورشیدی که غروب میکرد و نوری که نبود دیگر. اذان مغرب بود که سرم را بالا آوردم. گریه کرده بود. زیاد. ماه از لابلای درخت ها پیدا بود. گفتم دلم عجیب هوس یک زیارت امین الله دارد. دوباره. باز هم تا امامزاده صالح راه زیادی نبود! دوباره. نماز مغرب را بیصدا میخواند کنارم و من بیصداتر گریه میکردم شاید تلافی همه گریه هایی که کرده بود آن غروب. توی صحن گفتمش محتضر دیده ای؟ شبیه حال من را داشته باشد انگار. از قلت زاد و طول مسیر گفتمش. گفت. گفتمش. انگار کن که می دیدم... آرام برگشتم. شاید بی خداحافظی هم انگار. توی ماشین گفتم فقط یک دعا هر چه باشد. گفت فقط امین الله دارم!!!


پ.ن.

یا راحم من استرحمه یادمون بنداز که یادمون نره یادت رو ...


پ.ن.

گفتم رسیدی به همه سلام برسون. اگه من نیومدم حلال بودی هم بخواه از طرف من. پرسید چرا نیای؟ گفتم باید به آب زد یا مثل شمس روی آب یا مثل یونس تو شکم ماهی! در هر حال و ما رایت الا جمیلا...