و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا...
دیگر همه چیز تمام شد٬ نوشتن هم آرامم نمیکند دیگر. گذشته ام از فاجعه انگار. دلم میخواهد کسی از این کابوس هولناک بیدارم کند یا لااقل چراغهای سالن روشن شوند تا این فیلم تمام شود. خسته ام٬ زیاد! کاش دو ماه پیش بود که امید داشته باشی داری میروی جایی که یک دل سیر بنشینی و گریه کنی آنقدر که از تمام این دردها رها شوی. گذشته ام از درد انگار. سحر برای اولین بار بعد از چند روز بیخوابی و آوارگی خوابم برد. توی خواب دائم پریشان بودم انگار به تلافی بیداری که باید خوشحال به نظر یرسم. دلم میخواست التماس میکردم تا کسی برسد و دست این اتفاقها را بگیرد که یکی یکی نیفتند دیگر٬ خسته ام و بی رمق. عمیقا حس میکنم که و تقطعت بهم الاسباب...
پ.ن.
الهی دریاب من رو ... الهی دریاب این بنده سر تا پا تقصیرت رو ... الهی از بنده ات آهی و از تو نگاهی ...