ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر...

برمی گشتم. پیاده. باد می آمد. شدید. باران می آمد. نم نم. سرد بود... و نه شبیه بهار. یادم افتاد به ده سال بعد و نه قبل. فکر میکردم ما در این شهر... باد می آمد٬ شدیدتر٬ آنقدر که یک مشت شکوفه را کند و بی محابا ریخت توی صورتم. حرمت داشتند این شکوفه ها... تو نبودی٬ ندیدی٬ بهار را هم پس می گرفتند!!!

.

اصلا آدم ناخواسته هم گریه اش میگیرد این حوالی های سال٬ بس که این لعنتی اسفندها را هی دود میکنند٬ هی دود میکنند٬ هی دود میکنند... اصلا بگذار دود همه اسفندهای تاریخ برود به این دو چشم بی سوی ما گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر؟!!

 

پ.ن.

حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور ...

یا دلیل المتحیرین...

«یا زندگی
یا مرگ
چیزی میان این دو وسعت نیست
.
.
چیزی به‌ جز حالی که من دارم...»

.

باور کن!

حالا در این حوالی تقریبا یک ماهی میشود که نرم نرمک رسیده است بهار٬ شاید بیشتر از سه عید قبلی که اینجا بودم و شاید حتی بیشتر از همه عیدهایی که گذرانده ام٬ اما این عید غریب به دلم نیست! در این بیست و اندی سال گذرانده ام عیدهایی سراسر غم٬ شادی٬ اضطراب٬ تشویش و ... ولی این بار این یکی ... حال غریبی دارم٬ راستش حتی نمیدانم چه حالی دارم٬ شبیه منگی٬ گیجی و یا حتی گنگی! چیزی٬ جایی٬ گم شده باشد انگار٬ یا شاید هم جا مانده باشد. چی٬ کجا٬ کِی و چرا خودم هم نمی دانم. حالم خوبست اما٬ خیلی٬ ولی درست شبیه همان بچه ای که گم کرده باشد مادرش را لابلای همهمه و ازدحام آدمها و نفهمیده باشد هنوز٬ بس که سرخوش مانده از زرق و برقهای پوشالی...

 

پ.ن.

هبوط بود٬ عرفات٬ مشعر٬ صحرا صحرا بیابان... اما حوای حوالی آدم بهار بوذ٬ انگار... تب دارم امشب٬  زیاد٬ فقط همین!

مردیم از این درد که فریاد نگشتیم...

اینجا بدون من

اینجا بدون تو ... هر جا بدون من!

..

.

«ها٬ خلاصه اش کنم

بی تو ساعت کنار تخت هم... خلاص! »-مال من نبود٬ حوصله نداشتم همه اش را بنویسم٬ خلاصه اش را گذاشتم اینجا!-

.

هنوز اول عشق است و داستان باقیست/ و آنچه بر سر ما میرود ز مشتاقیست ... -این یکی مال خودم بود٬ اما همچنان حوصله نداشتم٬ همین اشارت اینجا را بس!-

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است...

حالا هر چند از پس آن نگاه ما دیگر نشدیم هرگز آن آدم سابق بر این که بگنجد در قالبهای مرسوم آدمها٬ اما هرچه میگذرد بر ما عنایت همان نگاه شماست٬ نیز هم! گو چه باک که چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است...

.

هرچند پیشترها هم گفته بودم اما حالا یقین کرده ام که ببخشند ما را اگر٬ به همین چشمهای شماست به غربت این شبها قسم...

من عاجزم ز گفتن و ...

ادامه نوشته

نگر تا این شب تیره سحر کرد؟!!

دلا دیدی؟!...

.

سحر که ... نکرد ولی تو شاهد بودی و هستی و خواهی بود که چه خنجرها که از دلها گذر کرد!

 

پ.ن.

دیروز به طرز غریبی مدام یادم می افتاد به اعملوا آل داود شکرا و قلیلا من عبادی الشکور ... و این ترکیب عبادی و قلیل چنان حس غربت و شرم دردآلوی داشت که چشمهایم مدام گرم میشد اما انگار از چشم تا به قلب هنوز راه درازی هست...

.

الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب و هوائی غالب و طاعتی قلیل و معصیتی کثیر و لسانی مقر بالذنوب...

 

بعد التحریر:

این روزها می ترسم٬ زیاد... ته گلویم تلخ است٬ دائما٬ انگار شوکران ریخته باشند به حلقم... گلویم درد میکند٬ شدید٬ بس که فرو برده ام این بغض لعنتی لامصب را...