ای باد بهار عنبرین بوی...
پنجره را باز می کنم که خنکای نسیم صبح نوروزی صورتم را خیس می کند و شیطنت وار می پیچد لابلای موهای آشفته ام. سرم را بالا می برم٬ آبی بیکران آسمان٬ مزین به ابرهایی سپید٬ تکه تکه٬ جابجای آسمان٬ پنبه آسمان را زده اند گویی. و خورشید که ناوک مژگان طلاییش را بیرحمانه فرو برده در دل نازک حریر ابرهای سپید آنسو ترک که بیاید و برسد به این شکوفه های صورتی رنگ این پایین. صحنه بی بدیلیست٬ فکر می کنم چقدر همه جا پر از خداست٬ آنقدر که بی اختیار بلند داد زده ام عاشقتم٬ عاشقتم٬ عاشقتم خدا٬ تو چی؟!! صبا از کویت تازه رسیده است٬ نفس نفس می زند و صدای نفسهای بریده بریده اش لابلای پنجره نیم باز هوهو می شود٬ طومارش را باز می کند٬ برایم فرستاده ای:
سلامهایم را به عطر و آینه آغشته می کنم هر روز٬
چقدر پنجره ات برای سر زدن یک نسیم جا دارد؟!

نسیم سبکسرانه گره می خورد لابلای زلف افشان بید مجنون و تاخت می آورد به طرف پنجره٬ و پنجره نیم باز را هل می دهد در دل قاب. می گویم:
آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار...
پ.ن.
این اولین جمعه سال جدید٬ تصویرت باز هم در چشمهای من خالی بود٬ لااقل سلامم را از همین جا بپذیر:
بنفسي أنت من مغيب لم يخل منا بنفسي انت من نازح ما نزح عنا بنفسي انت أمنية شائق يتمنى...
پ.ن.
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما/ نمیکند که من از ضعف ناپدیدارم
پ.ن.
جز سلسله مویت صنما نگشوده کسی این مشکل ما...