شبیه دلتنگی

اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!
 
اگر تمام شدن سرنوشت یک ماه است
چرا به جای طلوع این محاق شکل گرفت

دل از نگاه تو لرزید، عشق پیدا شد
شهید چشم تو شد، درد و داغ شکل گرفت

از آن زمان که جهان را خدا پدید آورد
چقدر حادثه در این رواق شکل گرفت

چقدر حادثه رخ داد تا رخ تو شکفت
و این قشنگ ترین اتفاق شکل گرفت

نسیم زلف تو بر شوره زار خاک گذشت
که طرح سبزترین کوچه باغ شکل گرفت

دوباره حس عجیبی شبیه دلتنگی
دوباره عطر تو در این اتاق شکل گرفت...

پ.ن.

خوب می دانم مضی فی غفلة عمری را٬ پس لااقل امیدوارم کن چنان که نگویم کذلک یذهب الباقی!

 

پ.ن.

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد/ حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

هنوز هم مثل همان قدیمها دل نگران من هستی؟ و اگر بپرسم هنوز هم همان جواب را خواهم شنید؟! اینها را نمی دانم ولی من هنوز هم درست مثل همان قدیمها و بلکه هم بیشتر دلتنگت هستم!

که ما کشتی در این طوفان به سودای تو می رانیم...

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

شبم به روی تو روزست و دیده‌ها به تو روشن
و ان هجرت سواء عشیتی غداتی

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات

فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی

نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را
وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی

وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی

فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات

 

دقیقا نمی دانم تا تولد تو چند روز مانده است. باید تقویم دلم را ورق بزنم و شاید تو جایی متولد شده باشی که به ساعت دل من هنوز رسمی نشده است. من اما ساعت بیست و پنج آخرین روز اسفند در یک سال کبیسه به دنیا آمده ام! تعجب نکن٬ ساعتها را جلو کشیدند٬ من عقب ماندم!!!

.

حوض خانه٬ اقیانوس بچگی هایم ترک برداشت و ماهیهای قرمز٬ کوسه های کودکی ام٬ مردند!!!

 .

مدتهاست به فارسی ننوشته ام٬ فکر کنم خطم بد شده باشد٬ درست مثل ربطم!

 

پ.ن.

اینها را جایی لابلای دست نوشته های قدیمی پیدا کردم٬ اصلا یادم نیست کی و کجا نوشتمشان! عجیبتر از همه اینکه حتی یادم نیست کی چنین حالی داشته ام! از اینکه خودم را نمی شناسم ...

 

پ.ن.

این روزها دورها نزدیک می شوند و اضطراب من بیشتر آنقدر که ورد زبانم شده و من یتوکل علی الله فهو حسبه. یقین دارم و می دانم که می دانی!!!

امن یجیب حال دلم اضطراریست...

شد که بگذرد از دلم و تو ندانی؟!! که به خودت قسم که نشد که نشد که نشد ...

یحول بین المرء و قلبه ...

چقدر گفته باشمت که آبروداری کنی دل؟ چند بار امرت کرده باشم٬ خواسته باشم و حتی التماست کرده باشم که مشت این روح رسوا را باز نکنی؟ مگر متقاعدت نکردم که این چند صباح مانده را دندان سر جگر بگذاری و مگر خودت قولم ندادی٬ پس چه شده که این روزها این همه بی وفایی می کنی؟ چیست حکمت این اشکهای بی وقت بی امان که دیگر تاب سد پلکها را هم طاق کرده اند؟

.

هر چند٬ این بار باید معذورت بدارم که دستت اندر دامن ساقی سیمین ساق بود! هنوز لب بازنکرده و نگفته جز این جمله که ده روز پیش مهمان غریب خراسان بوده که پلکهایم تسلیم هجمه بی امان این اشکهای بی طاقت عاجزانه روی هم می افتند و تو گویی اسماعیلی بیابان قلبم را به امید آبی در زده باشد که زمزمی می جوشد این چنین دیوانه وار! نه٬ این بار معذوری که از فرسنگها دور تو را بار داده اند و تا چشم گشوده ای باب الجواد بوده و اذن دخولی که خوانده اند! و هنوز از هراس این رویا نرسته ای که خنکای ضریح را حتی٬ با تمام وجود بلعیده ای زیر انگشتان لزرانت و ...

نه این بار واقعا معذور بودی دل اما ...

 

پ.ن.

به کجا می برد این امید ما را

 

پ.ن.

و هو اقرب الیکم من حبل الورید

اَللّـهُمَّ اِنّا نَشْكُو اِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا...

آسمان دوباره بغض کرده است٬

سرنوشت ابرهای دل گرفته مبهم است!!!

با چشمانی یتیم ندیدنت...

حالا تو خودت بگو تکلیف چشمهایی را که تو را ندید!
و هنوز هم بعد این همه سال تنها یاد آن خنکای دلنشین سنگفرش حریمت کویر تفتیده قلبم را می نوازد و طنین اذان از لابلای ستون های برافراشته مسجدت مستم می کند. و باورت هست که از آن شب تنها کمیل را می خوانم به امید شاید خیالی که بگذرد از آن دم که این سو تو بودی و دیگر سو حسنت و نه منی که می خواند "یا رب یا رب یا رب"

 

پ.ن.

دلم یک دل سیر گریه هوس دارد جایی نزدیک همان باب الجواد شاید! جواب غریب را امام غریب ندهد چه کسی باید بدهد پس؟!!

 

پ.ن.

قرآن را باز می کنم و آمده است همان وعده که و واعَدْنا مُوسی ثَلاثینَ لَیْلَهَ. روی تقویم نگاه کرده ام و شده است هفدهم ربیع الاول!!! حالا باز هم می گویی ...

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان...

قال و مقال عالمی می کشم از برای تو ...

مثل همیشه درست همان وقتی می آیی که باید! صدای پای اسبت که می پیچد در گوش زمان و غباری در افق که برمی خیزد از سم سمندت٬ ماه دلم قرص می شود. می رسی و نزدیک همانجا که غم پیروزمندانه خیمه زده بارگاه ربوبیت را چنان علم می کنی که لبخند روی لبم جان می گیرد...

 .

تنها چند متر آنسوتر از ما ایستاده ولی ما را نمی بیند. از همان دور می بینم که مستاصل به دنبال آشنایی چشم می گرداند در جمعیت و چهره آشنایی که نمی یابد می رود که لب وربچیند که صدایش می زنم ... رد صدا را که می گیرد و نگاه معصوم و کودکانه اش که تلاقی می کند با چشمهایم و جلو که می روم تا دستش را بگیرم٬ چیزی در درونم می شکند. دستش را که می دهم به دست مادرش می روم خودم را گم کنم جایی لابلای جمعیت٬ آنقدر که نگاه می کنم و دیگر آشنایی نمی بینم. بعد با همان بغض فروخورده همه این سالها می گویم ببین چندین سالست که گم شده ام لابلای انبوه این آدمهایت٬ وقتش نشده که بیایی و دستم را بگیری و ببری؟!!

 .

زانوهایم زخمی شده اند٬ زمین خورده ام و حالا دیگر مثل آن قدیمها هم نیست که مادر نگران قصد من کند و پدر زودتر خودش را برساند و با همان لحن آشنا بگوید بلند شو٬ زخم شمشیر که نخوردی دختر جان! و شاید همین باشد که اینبار درد بیشتر از همیشه عرصه جولان می یابد که تو آرام می آیی! دستهای سخاوتت را که می گشایی و دستهای کوچکم که در آن مغناطیس عظیم کشیده می شوند به سویت تو گویی تمامی دردهایم بود از ازل تا به ابد که رخت برمی بندند به ترک این پیکره خاکی! با همان دستهای مهربان خاک را از زانوان لزرانم می گیری٬ بعد دست می بری و دو تا بافه گیسو را می اندازی روی شانه هایم و روسری کوچکم را روی سرم مرتب می کنی و همه اینها را با چنان عشقی که گویی تو نه خدایی! گره اش را که زیر گلویم محکم کردی٬ مهربان دستت را می گذاری زیر چانه ام و سرم را بالا می آوری و با همان چشمهای مسخ کننده ات لبخند می زنی در چشمهای اشکبارم. با جسارتی کودکانه که این همه لطف حالا بیشترش هم کرده می گویم می بینی من زمینگیر زمین تو شدم که پاهایم از دنیای تو خاکیست! و این حرف را آنقدر بی مهابا و صریح گفته ام که حالا ترسم می برد از غباری بر خاطر عاطرت. تو اما ...
دستهایت را تکان می دهی و هوا پر می شود از عطر یاسهایی که ندیده مستم می کنند و می کشیشان که روی سر شاخه ها٬ درختهای عقیم هزار ساله به بار شکوفه می نشینند. نسیم شیطنت بار ردیف چتریهای روی پیشانی ام را شانه می زند و باران قطره قطره بوسه می زند بر صورت کودکانه ام آنقدر که رد اشکها محو می شود. رد انگشتت را که می گیرم و سرم را که بالا می کنم ابرهای سپید از همان دوردست طاق لاجوردی آسمان برایم دست تکان می دهند و مثل یک آپاراتچی کهنه کار روی خورشید سر می خورند و آنجاست که یقین می کنم این فیلم برای من اکران خصوصی شده!!! نگاهت می کنم٬ برق شادی را که در چشمانم می بینی لبخند می زنی و می خوانی "این همه نقش می زنم از جهت رضای تو" ... من عاشق چشمت می شوم!!!

 

پ.ن.

چندین مجلد عاشقی بی پرده در چند پرده بدهکارم به خودم اما  لو كان البحر مداد لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات الله...

ماه را پایین بیاور٬

              وسعت تنهایی ام دیوانه خواهد کرد...

ماه افتاده در تشت روشنم کن!

 

پ.ن.

حالا دیگر با تو زندگی می کنم حتی!!!

.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم/ ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

و الشمس اذا ...

و سوگند به خورشید آن هنگام که غروب می کند در بیکران اقیانوس چشمان تو!

و آن روز که فرا رسد نه تیری به خطا می رود و نه زخمی بهبود می یابد٬ و در آن روز من تو را تنها از همان چشمانت خواهم شناخت!!!

 

پ.ن.

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست/ دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

 

پ.ن.

در نظربازی ما بیخبران حیرانند ...

عمری ست تا به کار گل و دل معطلیم
در کار خویش، عاقل و جاهل، معطلیم
 
چون قایقی شکسته که بر گل نشسته است
دیری عبث به دامن ساحل معطلیم
 
گر زنده ایم، مرده این عمر نیستیم
در انتظار خنجر قاتل معطلیم
 
هر جور چیده ایم به پاسخ نمی رسد
در قطعه های مبهم پازل معطلیم
 
از واجبات حاصلمان جز ریا نشد
بیهوده در ثواب نوافل معطلیم
 
کو آن دلی که تا بسپاریم یا بریم
وقتی دلی نمانده، به باطل معطلیم
 
بودیم در گمان که به مقصد رسیده ایم
دیدیم باز ای دل غافل! معطلیم
 
بیراهه می رویم که جایی نمی رسیم
انصاف می دهی همگی ول معطلیم!
 
 (محمدرضا ترکی)
پ.ن.

سنگین شده ام از یک دنیا حرفهای نگفته٬ بغضهای نشکسته٬ پستهای نکرده و حتی نفسهای نکشیده! می ترسم٬ از این همه سنگینی می ترسم. پیکر سنگین٬ بال نداشته٬ آرزوی پرواز. مثل همیشه جمع اضدادم و هنوز هم رویایی!!!

 

پ.ن.

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر و ما هنوز حتی به اول وصف تو هم نرسیده ایم!

ب ی و ط ن

تو را پاک می کنم از جغرافیای قلبم٬

                             و حالا بی وطنم ...

 

پ.ن.

پر کن پیاله را

عاشقی در چند پرده...

پرده اول: مناظره

هنوز روی صندلی چرخدار می نشینم٬ هنوز سایه مرگ روی سرم سنگینی می کند و هنوز می توان رد پای پررنگش را روی لبخند کمرنگ و بیجانم دید. هنوز هم پاهایم بی رمقند آنقدر که بیشتر از هر وقت دیگر تحمل سنگینی این جسم خاکی را ندارند و هنوز هم از تماس با زمین ابا دارند و بدنم آنقدر پا پس کشیده و مرگ آنقدر جسور شده که سینه به سینه ام می ایستد و هلم می دهد روی همان صندلی چرخدار! با همه این احوال ظاهرا از چنان نبرد نابرابری با مرگ جسته ام که پدر را واداشته به ادای نذرش که من چیزی به یاد ندارم از آن روزهای پرالتهاب پدر و دل نگرانیهای مادر که تو گویی چنان روزهایی اصلا در عمر من نبوده اند. پدر آنقدر برای ادای نذرش عجله دارد که حتی صبر نمی کند تا کارهایش را جمع و جور کند و خودش با ما همراه شود و من حیران این همه عجله پدر از روی همان صندلی چرخدار نگاه درمانده و پرسوال مادر را دزدکی دید می زنم که حالا می رود تا همراه شود با کمی کلافگی و شاید هم عصبانیت که مادر همیشه از کارهای شتابزده گریزان است. به هر حال فرصتی نیست٬ آژانس جلوی در معطل است. پدر دسته های صندلی را خودش می گیرد و مادر ساک دستی کوچکی را که با عجله بسته زیر دست می اندازد و پشت سر ما روانه می شود. من و مادر روی صندلی عقب می نشینیم و پدر با کمک راننده صندلی را روی سقف ماشین میزان می کند و با شتاب در را می بندد و تنها در جواب چشمهای پرسوال من می گوید: "سلام من رو هم به امام رضا برسون"!
.
چیزی از مسیر حرکت به خاطر ندارم که راه گرم است و وزوز مداوم کولر ماشین همراه با سراب جاده کویری پیش رو چنان کرختی خوشایندی پدید آورده که پلکهایم سنگین می شوند و نمی فهمم کی خوابم برده است. خنکی دلچسب نسیم که شیطنت بار می پیچد زیر روسری ام مرا دوباره به عالم غیرواقع برمی گراند که روزگاریست مفهوم واقع و مجاز در فرهنگ لغت من جایشان را با هم عوض کرده اند! پلکهایم را به سنگینی باز می کنم٬ روبروی مسجدی توقف کرده ایم و احتمالا باید برای نماز ظهر باشد. شهرش را نمی دانم ولی نسیم خنکی جاریست که با فضای شهرهای این مسیر چندان همخوانی ندارد. مادر نیست٬ راننده نیز هم٬ اما در طرف مادر بازمانده و راه این نسیم هوسباز را به خلوت من باز کرده است. تصویر زنی تنها از پشت سر که وارد شبستان مسجد می شود مطمئنم می کند که مادر باشد. نگاه کردن به پاهایم به من قوت قلب می دهد٬ حس کردن دوباره چیزی که می رفت که از دست برود آنقدر خوشایند هست که چند روز دیر و زودش را هم دندان سر جگر بگذارم. با اینکه می دانم نمی توانم ولی چیزی در درونم وسوسه ام می کند برای تماس دوباره پاهایم با زمین. نمی دانم شاید این نسیم که دلبری می کند یا آن ساختمان قدیمی که چند متر آنطرفتر خودنمایی می کند و شاید آن درخت کمی دورترک همه دست به دست هم داده اند تا مرا از ماشین بیرون بکشند. در را باز می کنم پاهایم لخت لخت اند ولی انگار جاذبه زمین در این نقطه چندین برابر شده باشد یا چه می دانم یک مغناطیس عظیم که پاهایم را می چسباند به زمین٬ قرص و محکم! پاهایم که به آستان زمین بوسه می زنند در درونم چیزی شروع به جوشیدن می کند که تا اعماق قلبم پیش می رود. اولین گام را که برمی دارم گام دوم بیشتر به دویدن مایل می شود و پاهای تشنه ام با چندان ولعی عرض خیابان را می بلعند که ناگهان همان ساختمان روبرویم سبز می شود. برمی گردم و نگاه می کنم٬ ماشین خیلی دور شده٬ دورتر از آنچه که باید و من راه رفته ام که نه دویده ام بیشتر از آنچه که شاید! لبخندی بر لبانم می نشیند و هرچند نمی بینمش یقین دارم که رنگ زندگی رفته رفته غبار مرگ را از آن روفته باشد. از در مسجد دو مرد خارج می شوند و اگر اشتباه نکنم به سمت من می آیند که اشتباه نمی کنم و دقیقا قصد این سو دارند. نه مادر٬ نه راننده و نه ماشین و فقط دو مرد غریبه و البته من و عجیبست که اینها هیچ کدام مرا حتی اندکی هم مضطرب نمی کند! تو گویی آشنا باشند حتی٬ دو آشنای غریبه یا دو غریبه آشنا در ناکجا آبادی که باید در راه مشهد باشد! در این گیرودارم که یکی از مردها بداهتا می گوید باید با ما بیایید. یادم نیست که پرسیده ام کجا یا نه که دیگری می گوید ما سالهاست که منتظر شما هستیم و این بار به روشنی به خاطر دارم که خیلی هم جسورانه پرسیده باشم برای چه کاری؟ و وقتی در جواب می شنوم که برای خواندن نمازی که نمی دانم چیست با آنها همراه شوم قاطعانه می گویم حتما اشتباه گرفته اید! آن وقتست که یکی از آنها میان حرفم می آید و می گوید مگر شما ... نیستید و وقتی تایید متعجبانه مرا می بیند تنها به همین توضیح غامض اکتفا می کند که گفتیم که سالهاست منتظر شما هستیم! و این گونه می شود که من همراه دو غریبه روانه می شوم بدون آنکه بیم نگرانی مادر را داشته باشم یا ادای نذر پدر را و باز هم چیزی از مسیر به یاد ندارم ولی اینبار تو گویی با چشمانی باز ...
.
یادم نمی آید که در زده باشیم٬ وارد حیاط که می شوم چند تا پله هست و در از همان درهای قدیمی٬ پشت سرم بسته می شود. غریبه ها آنقدر می ایستند تا خانمی از اتاق به استقبال من بیاید و آنوقت گویی خیالشان راحت شده باشد٬ می روند که نه ناپدید می شوند! چادر سفید و گلدارش که عطر گلهای محمدی و یاس را توامان در فضا می پراکند بخشی از چهره ای را پوشانده که بخش دیگرش را من به یاد ندارم ولی آنقدر آرامش از پس نفسهایش می تراود که شوق دیدنش پاهایم را به جلو می راند. به پایین پله ها که می رسم او هم رسیده است. آرام و مهربان دستهایش را روی شانه هایم می گذارد و من آنچنان بیخود می شوم که شرم سلام گفتنش مستی می نخورده را از سرم می پراند! وارد اتاق که می شویم٬ سفره ای طولانی پهن شده و عده ای همه غریبه دور این سفره نشسته اند. سلام می کنم٬ بودن بین جماعتی ناشناس هرچند مهربان و آرام ناآرامم می کند. بانو وارد اتاقی می شود و من ناخودآگاه پشت سرش روانه می شوم که "کاه سرگشته را کهربا می کشد" روی زمین جانمازی پهن شده است که سجاده اش مملو است از یاسهایی سپید که فضای اتاق را عطرآگین کرده اند. من هنوز مبهوت فضا باشم که بانو چادر سپیدی به دستم می دهد و کتابچه ای که گویا شرح نمازی باشد که باید بخوانم. بدون اینکه کلامی بگویم٬ جواب را زودتر می دهد٬ پیشتر از آنکه سوال در ذهنم کامل شده باشد حتی! با چشم که انگشتش را دنبال می کنم می رسم به عکسی روی تاقچه٬ و این نماز وصیت اوست و من ... فرصت سوال دیگری نیست که بانو از اتاق خارج شده و این را از پرده حریری می فهمم که در قاب در تکان می خورد. چادر را سرم می کنم٬ کتابچه را باز می کنم٬ دستهایم را بالا می برم که تکبیر بزنم به همه این دنیای مجاز و احرام ببندم برای ورود به آن دنیای حقیقی. چشمم روی قاب عکس سر تاقچه ثابت می ماند٬ شهید ... که شیطنت نسیم باز هم گل می کند٬ پنجره دولته ای باز می شود و نسیم سبکسرانه خودش را می اندازد در دل پرده حریر سپید. پرده پیچ و تاب می خورد و می افتد درست روی عکس. پرده می افتد که پاسبان حرم دل شده است و جز اندیشه او ...
.
تکبیر می بندم٬ الله اکبر!!!

 

پ.ن.

می خوانم: صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت...