از ما که می رویم...

بعضی وقتها هم میشود که نه بازجویی هست و نه انفرادی و نه تهدیدی. بعضی وقتها خیلی ساده تر از این حرفها خودت با پای خودت می آیی و راحت اعتراف میکنی به چیزی شبیه مثلا این که "عشقی نمانده تا به تو لیلا یی اش کنم" ... به همین سادگی!!

 

پ.ن.

و بوجهک الباقی بعد فناء کل شیء...

حواشناسی

سوز هنوز٬

باد همواره٬

باران می شویم ما خوب دیگه لا مصب! اینکه دیگه کارشناس و علم و کتل نمیخواد٬ اونم از اون قسم که وقتی ابر سیاه و ضخیم گرفته آسمونو با هزار سلام صلوات٬ به مدد هرچی نقشه هوایی و زمینیه وایسه راست راست زل بزنه تو چشای آدم بگه فردا آفتابی خواهد بود! بعد من تا دهن باز کنم که ای خاک٬ همچین این طرف یکی یه چشم غره بره که ای...

 

پ.ن.

بعضی وقتا دلم برای هفده هیجده سالگی ام بد تنگ میشه٬ وقتایی که میشد اینجوری نوشت! الحق که از زندگانی ام گله دارد جوانی ام...

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد...

حالا حوالی ۱۰ شب -که البته در قاموس ما سر شب هم حساب نمیشود حتی-...یکروند باریده از صبح! گفتم صبر کردم بارون سبک کنه بعد برم  و البته که دروغ میگفتم! گفتم این آسمون که دلش رو سبک میکنه انگار کن بیستون رو کنده باشن گذاشته باشن رو سینه من که نفسم همچین میافته به شماره... حالا که بارون سبک کرده بذار برم٬ نه تو رو خدا نگاه نکن نازنین٬ حالا که بارون سبک کرده بذار برم لامصب!!!

.

گمونم مسخ دیویم٬ پس تو کجایی سلیمان؟!!

 

پ.ن.

از سیزده نگاری های دربدر...

گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است؟!!

"راستی تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خواب‌های ما سال پربارانی بود"... ری را!
.
اینجا هیچ چیزش حساب کتاب ندارد. نه آن آفتاب داغ سر صبحش نه این سرمای استخوان سوز شبش! تاریک تاریک بود٬ ساکت ساکت٬ هیچ کس پیدا نبود لااقل تا آن حوالی که چشم کار میکرد. بوی خوب یاس پخش بود اما در هوا تا همیشه انگار! ... گفتم دل گرفته این چرا؟! از من؟! گفت...گفتم... گفتا مگوی با کس تا وقت آن سر آید... نگاه آسمان کردم٬ ماه نداشت٬ خودم شنیده بودم که کسی خوانده بود الحاقة ما الحاقة و ما ادریک ما الحاقة...
 
 
پ.ن.
و ما ادریک...

ففرو الی الله...

حالا مثلا خیال کن یک قانون اول نیوتنی هم این وسط پیدا شده باشد و بگوید اگر برآیند نیروهای وارد بر جسمی صفر باشد آن جسم به حرکت مستقیم الخط خود با سرعت ثابت ادامه میدهد... حالا٬ این روزها اما٬ یا علم آنقدر پیشرفت کرده که رونق از مکانیک نیوتنی رفته یا ما در این عالم به قدر ذره ای شده ایم که کمتر از مکانیک کوانتومی برمان مترتب نمیشود که باید لااقل روزی ده مرتبه بخواهیم یک نیرویی پیدا شود و بکشد ما را در این صراط مستقیم٬ چه میدانم شاید هم زمین دارد حقارتش را از دست میدهد و جاذبه اش ما را قوی تر میکشد توی خاکی!

.

به بهانه سال نو زمان معتنا بهی از شبهای گذشته به گپ و گفت تلفنی و راه دور با دوستان نزدیک دور گذشت. به کسی میگفتم خیلی ساده هوس دارم مثلا یکبار سر صبح همان حوالی های گرگ و میش هوا٬ صدای اذان بیاید. این را میگویند دلتنگی٬ به همین سادگی!

 

پ.ن.

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من/ خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟!!

 

بعد التحریر:

نگاهم طعم بادام گرفته٬ چه شور٬ چه تلخ... هم شور٬ هم تلخ!

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت...

«... عمده این است که هواهای نفس از بین برود. انسان در طول عمر مبتلای به این هوای نفس است که محتاج به ریاضت است... و تحولی پیدا کنند در این سال نو که برای خدا کار کنند. برای سلطه خودشان نباشد. برای پیروزی خودشان نباشد. برای هواهای نفسانی نباشد...»

.

رفت!!!