بیا ای عید و عیدی آر ما را...
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را

اَلحَمدُ لِلّهِ المُتَجَلّی لِخَلقِهِ بِخَلقِهْ
نقل است که رابعه وقت بهار در خانه ای رفت و بیرون نیامد. خادمه گفت: ای سیده بیرون آی تا آثار صنع بینی. رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی ...
پ.ن.
راستی گفته بودمت که اصالت بهارم تویی؟!!
پ.ن.
در ملکوت سکوتت به بی وزنی می افتم. فریادی رساتر از این هم بود؟!!
پ.ن.
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان/ همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست