حر که سهلست در این معرکه مختاری نیست

ساقی به فدای سرت انگار نه انگار ...

کنارت پیکر بیجانت زانو زده ام٬ تا تو را غسل دهم با شیشه ای از اشکهای مادرم حوا! و این انگشتر عقیق یادگار پدرم آدم٬ رسته از طوفان نوح٬ قرمز از خون یحیی نبی و برافروخته از آتش طور موسی و ...

دستت را پیش بیاور ساقی ...

 

پ.ن.

لا یوم کیومک یا اباعبدالله

بود که قرعه دولت به نام ما افتد...

این کوچه از این پس تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع اعلام شد...

                                                                              اهالی کوی نیکنامی

تغییر ده قضا را ...

پ.ن.

همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 

پ.ن.

همان قدر به امیدواری من شک نداشته باش که من به بزرگواری تو!

به یک مین منفجر نشده می مانم٬ یا یک کلت کمری که دست روزگار روی ماشه اش ضرب مرگ گرفته٬ یا کمانی که زهش را چنان تا انتها کشیده اند که بی تاب رها شدن است از زیر این همه فشار و کشش توامان٬ یا تیری در همان کمان ولی بی تاب تر از کمان به امید اینکه روزی پاشنه آشیلی را بشکافد یا در چشم اسفندیاری بنشیند! و می دانم که بالاخره روزی خواهد رسید که یا پایم روی خودم می رود و منفجر می شوم٬ یا ماشه ام چکانده می شود در مغزم و یا همان تیر بی تاب از چله ام رها می شود و یک راست می نشیند در قلبم و من همان وقت یک نفس راحت می کشم که راحت شدم از این همه انتظار!!!

 

پ.ن.

آرزو دارم آن روز مثل تو بخوانم فزت و رب الکعبه را ...

پ.ن.

عهد کردم که دگر می نخورم...