عاشقی در چند پرده...
هنوز روی صندلی چرخدار می نشینم٬ هنوز سایه مرگ روی سرم سنگینی می کند و هنوز می توان رد پای پررنگش را روی لبخند کمرنگ و بیجانم دید. هنوز هم پاهایم بی رمقند آنقدر که بیشتر از هر وقت دیگر تحمل سنگینی این جسم خاکی را ندارند و هنوز هم از تماس با زمین ابا دارند و بدنم آنقدر پا پس کشیده و مرگ آنقدر جسور شده که سینه به سینه ام می ایستد و هلم می دهد روی همان صندلی چرخدار! با همه این احوال ظاهرا از چنان نبرد نابرابری با مرگ جسته ام که پدر را واداشته به ادای نذرش که من چیزی به یاد ندارم از آن روزهای پرالتهاب پدر و دل نگرانیهای مادر که تو گویی چنان روزهایی اصلا در عمر من نبوده اند. پدر آنقدر برای ادای نذرش عجله دارد که حتی صبر نمی کند تا کارهایش را جمع و جور کند و خودش با ما همراه شود و من حیران این همه عجله پدر از روی همان صندلی چرخدار نگاه درمانده و پرسوال مادر را دزدکی دید می زنم که حالا می رود تا همراه شود با کمی کلافگی و شاید هم عصبانیت که مادر همیشه از کارهای شتابزده گریزان است. به هر حال فرصتی نیست٬ آژانس جلوی در معطل است. پدر دسته های صندلی را خودش می گیرد و مادر ساک دستی کوچکی را که با عجله بسته زیر دست می اندازد و پشت سر ما روانه می شود. من و مادر روی صندلی عقب می نشینیم و پدر با کمک راننده صندلی را روی سقف ماشین میزان می کند و با شتاب در را می بندد و تنها در جواب چشمهای پرسوال من می گوید: "سلام من رو هم به امام رضا برسون"!
.
چیزی از مسیر حرکت به خاطر ندارم که راه گرم است و وزوز مداوم کولر ماشین همراه با سراب جاده کویری پیش رو چنان کرختی خوشایندی پدید آورده که پلکهایم سنگین می شوند و نمی فهمم کی خوابم برده است. خنکی دلچسب نسیم که شیطنت بار می پیچد زیر روسری ام مرا دوباره به عالم غیرواقع برمی گراند که روزگاریست مفهوم واقع و مجاز در فرهنگ لغت من جایشان را با هم عوض کرده اند! پلکهایم را به سنگینی باز می کنم٬ روبروی مسجدی توقف کرده ایم و احتمالا باید برای نماز ظهر باشد. شهرش را نمی دانم ولی نسیم خنکی جاریست که با فضای شهرهای این مسیر چندان همخوانی ندارد. مادر نیست٬ راننده نیز هم٬ اما در طرف مادر بازمانده و راه این نسیم هوسباز را به خلوت من باز کرده است. تصویر زنی تنها از پشت سر که وارد شبستان مسجد می شود مطمئنم می کند که مادر باشد. نگاه کردن به پاهایم به من قوت قلب می دهد٬ حس کردن دوباره چیزی که می رفت که از دست برود آنقدر خوشایند هست که چند روز دیر و زودش را هم دندان سر جگر بگذارم. با اینکه می دانم نمی توانم ولی چیزی در درونم وسوسه ام می کند برای تماس دوباره پاهایم با زمین. نمی دانم شاید این نسیم که دلبری می کند یا آن ساختمان قدیمی که چند متر آنطرفتر خودنمایی می کند و شاید آن درخت کمی دورترک همه دست به دست هم داده اند تا مرا از ماشین بیرون بکشند. در را باز می کنم پاهایم لخت لخت اند ولی انگار جاذبه زمین در این نقطه چندین برابر شده باشد یا چه می دانم یک مغناطیس عظیم که پاهایم را می چسباند به زمین٬ قرص و محکم! پاهایم که به آستان زمین بوسه می زنند در درونم چیزی شروع به جوشیدن می کند که تا اعماق قلبم پیش می رود. اولین گام را که برمی دارم گام دوم بیشتر به دویدن مایل می شود و پاهای تشنه ام با چندان ولعی عرض خیابان را می بلعند که ناگهان همان ساختمان روبرویم سبز می شود. برمی گردم و نگاه می کنم٬ ماشین خیلی دور شده٬ دورتر از آنچه که باید و من راه رفته ام که نه دویده ام بیشتر از آنچه که شاید! لبخندی بر لبانم می نشیند و هرچند نمی بینمش یقین دارم که رنگ زندگی رفته رفته غبار مرگ را از آن روفته باشد. از در مسجد دو مرد خارج می شوند و اگر اشتباه نکنم به سمت من می آیند که اشتباه نمی کنم و دقیقا قصد این سو دارند. نه مادر٬ نه راننده و نه ماشین و فقط دو مرد غریبه و البته من و عجیبست که اینها هیچ کدام مرا حتی اندکی هم مضطرب نمی کند! تو گویی آشنا باشند حتی٬ دو آشنای غریبه یا دو غریبه آشنا در ناکجا آبادی که باید در راه مشهد باشد! در این گیرودارم که یکی از مردها بداهتا می گوید باید با ما بیایید. یادم نیست که پرسیده ام کجا یا نه که دیگری می گوید ما سالهاست که منتظر شما هستیم و این بار به روشنی به خاطر دارم که خیلی هم جسورانه پرسیده باشم برای چه کاری؟ و وقتی در جواب می شنوم که برای خواندن نمازی که نمی دانم چیست با آنها همراه شوم قاطعانه می گویم حتما اشتباه گرفته اید! آن وقتست که یکی از آنها میان حرفم می آید و می گوید مگر شما ... نیستید و وقتی تایید متعجبانه مرا می بیند تنها به همین توضیح غامض اکتفا می کند که گفتیم که سالهاست منتظر شما هستیم! و این گونه می شود که من همراه دو غریبه روانه می شوم بدون آنکه بیم نگرانی مادر را داشته باشم یا ادای نذر پدر را و باز هم چیزی از مسیر به یاد ندارم ولی اینبار تو گویی با چشمانی باز ...
.
یادم نمی آید که در زده باشیم٬ وارد حیاط که می شوم چند تا پله هست و در از همان درهای قدیمی٬ پشت سرم بسته می شود. غریبه ها آنقدر می ایستند تا خانمی از اتاق به استقبال من بیاید و آنوقت گویی خیالشان راحت شده باشد٬ می روند که نه ناپدید می شوند! چادر سفید و گلدارش که عطر گلهای محمدی و یاس را توامان در فضا می پراکند بخشی از چهره ای را پوشانده که بخش دیگرش را من به یاد ندارم ولی آنقدر آرامش از پس نفسهایش می تراود که شوق دیدنش پاهایم را به جلو می راند. به پایین پله ها که می رسم او هم رسیده است. آرام و مهربان دستهایش را روی شانه هایم می گذارد و من آنچنان بیخود می شوم که شرم سلام گفتنش مستی می نخورده را از سرم می پراند! وارد اتاق که می شویم٬ سفره ای طولانی پهن شده و عده ای همه غریبه دور این سفره نشسته اند. سلام می کنم٬ بودن بین جماعتی ناشناس هرچند مهربان و آرام ناآرامم می کند. بانو وارد اتاقی می شود و من ناخودآگاه پشت سرش روانه می شوم که "کاه سرگشته را کهربا می کشد" روی زمین جانمازی پهن شده است که سجاده اش مملو است از یاسهایی سپید که فضای اتاق را عطرآگین کرده اند. من هنوز مبهوت فضا باشم که بانو چادر سپیدی به دستم می دهد و کتابچه ای که گویا شرح نمازی باشد که باید بخوانم. بدون اینکه کلامی بگویم٬ جواب را زودتر می دهد٬ پیشتر از آنکه سوال در ذهنم کامل شده باشد حتی! با چشم که انگشتش را دنبال می کنم می رسم به عکسی روی تاقچه٬ و این نماز وصیت اوست و من ... فرصت سوال دیگری نیست که بانو از اتاق خارج شده و این را از پرده حریری می فهمم که در قاب در تکان می خورد. چادر را سرم می کنم٬ کتابچه را باز می کنم٬ دستهایم را بالا می برم که تکبیر بزنم به همه این دنیای مجاز و احرام ببندم برای ورود به آن دنیای حقیقی. چشمم روی قاب عکس سر تاقچه ثابت می ماند٬ شهید ... که شیطنت نسیم باز هم گل می کند٬ پنجره دولته ای باز می شود و نسیم سبکسرانه خودش را می اندازد در دل پرده حریر سپید. پرده پیچ و تاب می خورد و می افتد درست روی عکس. پرده می افتد که پاسبان حرم دل شده است و جز اندیشه او ...
.
تکبیر می بندم٬ الله اکبر!!!
پ.ن.
می خوانم: صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت...