من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان...
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو ...

مثل همیشه درست همان وقتی می آیی که باید! صدای پای اسبت که می پیچد در گوش زمان و غباری در افق که برمی خیزد از سم سمندت٬ ماه دلم قرص می شود. می رسی و نزدیک همانجا که غم پیروزمندانه خیمه زده بارگاه ربوبیت را چنان علم می کنی که لبخند روی لبم جان می گیرد...
.
تنها چند متر آنسوتر از ما ایستاده ولی ما را نمی بیند. از همان دور می بینم که مستاصل به دنبال آشنایی چشم می گرداند در جمعیت و چهره آشنایی که نمی یابد می رود که لب وربچیند که صدایش می زنم ... رد صدا را که می گیرد و نگاه معصوم و کودکانه اش که تلاقی می کند با چشمهایم و جلو که می روم تا دستش را بگیرم٬ چیزی در درونم می شکند. دستش را که می دهم به دست مادرش می روم خودم را گم کنم جایی لابلای جمعیت٬ آنقدر که نگاه می کنم و دیگر آشنایی نمی بینم. بعد با همان بغض فروخورده همه این سالها می گویم ببین چندین سالست که گم شده ام لابلای انبوه این آدمهایت٬ وقتش نشده که بیایی و دستم را بگیری و ببری؟!!
.
زانوهایم زخمی شده اند٬ زمین خورده ام و حالا دیگر مثل آن قدیمها هم نیست که مادر نگران قصد من کند و پدر زودتر خودش را برساند و با همان لحن آشنا بگوید بلند شو٬ زخم شمشیر که نخوردی دختر جان! و شاید همین باشد که اینبار درد بیشتر از همیشه عرصه جولان می یابد که تو آرام می آیی! دستهای سخاوتت را که می گشایی و دستهای کوچکم که در آن مغناطیس عظیم کشیده می شوند به سویت تو گویی تمامی دردهایم بود از ازل تا به ابد که رخت برمی بندند به ترک این پیکره خاکی! با همان دستهای مهربان خاک را از زانوان لزرانم می گیری٬ بعد دست می بری و دو تا بافه گیسو را می اندازی روی شانه هایم و روسری کوچکم را روی سرم مرتب می کنی و همه اینها را با چنان عشقی که گویی تو نه خدایی! گره اش را که زیر گلویم محکم کردی٬ مهربان دستت را می گذاری زیر چانه ام و سرم را بالا می آوری و با همان چشمهای مسخ کننده ات لبخند می زنی در چشمهای اشکبارم. با جسارتی کودکانه که این همه لطف حالا بیشترش هم کرده می گویم می بینی من زمینگیر زمین تو شدم که پاهایم از دنیای تو خاکیست! و این حرف را آنقدر بی مهابا و صریح گفته ام که حالا ترسم می برد از غباری بر خاطر عاطرت. تو اما ...
دستهایت را تکان می دهی و هوا پر می شود از عطر یاسهایی که ندیده مستم می کنند و می کشیشان که روی سر شاخه ها٬ درختهای عقیم هزار ساله به بار شکوفه می نشینند. نسیم شیطنت بار ردیف چتریهای روی پیشانی ام را شانه می زند و باران قطره قطره بوسه می زند بر صورت کودکانه ام آنقدر که رد اشکها محو می شود. رد انگشتت را که می گیرم و سرم را که بالا می کنم ابرهای سپید از همان دوردست طاق لاجوردی آسمان برایم دست تکان می دهند و مثل یک آپاراتچی کهنه کار روی خورشید سر می خورند و آنجاست که یقین می کنم این فیلم برای من اکران خصوصی شده!!! نگاهت می کنم٬ برق شادی را که در چشمانم می بینی لبخند می زنی و می خوانی "این همه نقش می زنم از جهت رضای تو" ... من عاشق چشمت می شوم!!!
پ.ن.
چندین مجلد عاشقی بی پرده در چند پرده بدهکارم به خودم اما لو كان البحر مداد لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات الله...