شد که بگذرد از دلم و تو ندانی؟!! که به خودت قسم که نشد که نشد که نشد ...

یحول بین المرء و قلبه ...

چقدر گفته باشمت که آبروداری کنی دل؟ چند بار امرت کرده باشم٬ خواسته باشم و حتی التماست کرده باشم که مشت این روح رسوا را باز نکنی؟ مگر متقاعدت نکردم که این چند صباح مانده را دندان سر جگر بگذاری و مگر خودت قولم ندادی٬ پس چه شده که این روزها این همه بی وفایی می کنی؟ چیست حکمت این اشکهای بی وقت بی امان که دیگر تاب سد پلکها را هم طاق کرده اند؟

.

هر چند٬ این بار باید معذورت بدارم که دستت اندر دامن ساقی سیمین ساق بود! هنوز لب بازنکرده و نگفته جز این جمله که ده روز پیش مهمان غریب خراسان بوده که پلکهایم تسلیم هجمه بی امان این اشکهای بی طاقت عاجزانه روی هم می افتند و تو گویی اسماعیلی بیابان قلبم را به امید آبی در زده باشد که زمزمی می جوشد این چنین دیوانه وار! نه٬ این بار معذوری که از فرسنگها دور تو را بار داده اند و تا چشم گشوده ای باب الجواد بوده و اذن دخولی که خوانده اند! و هنوز از هراس این رویا نرسته ای که خنکای ضریح را حتی٬ با تمام وجود بلعیده ای زیر انگشتان لزرانت و ...

نه این بار واقعا معذور بودی دل اما ...

 

پ.ن.

به کجا می برد این امید ما را

 

پ.ن.

و هو اقرب الیکم من حبل الورید