باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست...
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهيد عشقت به درون گور قالب
سوی گور اين شهيدان بگذر زيارتی کن
تو چو يوسفی رسيده همه مصر کف بريده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز اين نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بی نيازی بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به ميان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پيش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد که نظيف و آدمی شد
صفت پليد را هم صفت طهارتی کن
ز جهان روح جان ها چو اسير آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود اين دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دينی تبريز نازنين را
به ظهور نير خود وطن بصارتی کن

چهار سال پیش همین روزها بود. نه به حساب سرگردانی های خورشید که این بار به حساب هجرت های ماه که حساب روزهای زندان را زندانی داند و بس...
.
دیروز رفته بودم ملاقات بنیامین. پیر شده بود و شکسته. از انبوه موهای شبق آن روزهایش تنک جو گندمی بیشتر نمانده بود. جا خوردم٬ خیلی! می پرسد خیلی پیر شده ام و من درمانده لبخندی بیرنگ تحویلش می دهم که یعنی نه! تعریف می کرد که در طول این مدت بازجوها بارها و بارها وادارش کرده اند به اعتراف به سرقت آن پیمانه کذا و او هربار فقط همین جمله را تکرار کرده که پیمانه را خود تو در بارش گذاشته بودی. راست می گفت کسی باور نمی کند. آخر چه کسی باور می کند که تو٬ عزیز مصر٬ بین این همه آدم پیمانه آن هم طلا را در بار او گذاشته باشی؟ دلم برایش سوخت. پرسیدم کاری هست که برایت انجام بدهم؟ گفت فقط اگر دیدمت برایت بخوانم به حق آنکه بخواندی مرا ز گوشه بام/ اشارتی که بکردی به سر به جای سلام...
نمی دانی چه امیدی داشت به قرص ماه بعدی! الو٬ هنوز گوشی دستت هست؟ داری گوش می کنی یوسف؟!!
پ.ن.
میگم نصفه شبی زنگ زدم که فقط مطمئن بشم مطمئنی که همیشه حرفهایی بوده که می خواستم بهت بگم و نگفتم٬ شاید هیچ وقت دیگه هم نتونم بهت بگم! نه٬ بیخود نگران نشو پیرمرد به دل قرص ماه الان و اونجای شما قسم خیلی خوبم فقط امشب دوباره ماه کامل میشه٬ همین!
ولی کاش حداقل اینو میتونستم بهت بگم پیرمرد که یه روز تموم تو مدرسه به خاطر اون اولین تار موی سفید لعنتی ناخونده گریه کردم!
پ.ن.
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان/ بگذار تا ببینم که که می زند به تیرم