زندگی پر است از آدمها٬ نامها و حوادثی که می آیند و می روند٬ می آیند و می روند٬ می آیند و می روند. اما در این میان تنها برخی آدمها٬ نامها و حوادث هستند که می آیند و نمی روند! نمی روند٬ می مانند و جا خوش می کنند جایی در اعماق قلب افلاطونی آدم! آن وقتست که زندگی ات دو پاره می شود و مبدا تاریخش عوض٬ قبل از آنها و بعد از آنها. اما داستان به این بدی ختم نمی شود٬ بدتر می شود! چرا که هر ساعتی را هر قدر هم که به عقب برگردانی ما قبل تاریخ را نمی شمرد!!!

.

اولین بار علی شریعتی مرا دو پاره می کند٬ در یازده سالگی٬ آن هم در کویر! علی شریعتی را اولین بار در کویر دیدم٬ همانجا که هبوط کرده بود. بعد دستم را گرفت و به دیدار ابوذر رفتیم٬ او هم در کویر بود٬ربذه! با هم به سراغ علی می رویم که علی حقیقتی است بر گونه اساطیر. در لابلای کوچه پس کوچه های خاکی مدینه پیروان علی را مرور می کنیم و رنجهایشان را٬ از کنار سلمان پاک می گذریم٬ مسئولیت شیعه بودن را می آموزیم و سر آخر روبروی خانه ای می ایستیم. آنجا که درب شکسته چوبی اش٬ چارچوب خونینش٬ دیوارهای کاهگلی اش و نوای محزون مناجات مولای یا مولای مردش بی امان فریاد می کند آن فاطمه٬ فاطمه است را! آری این چنین بود برادر شرح شرحه شرحه شدن روح ما٬ علی می رود پی شهادت و من می مانم با یک جلوش بینهایت صفر سوال...

حالا بگذار عاقلان بگویند هیچ آدم عاقلی کویر را دوست ندارد اما مبدا تاریخ من هجرت از کویر است٬ من به خویشتن باز می گردم!

.

اما تو٬ تو آخرین تاراج این خرداد سفاکی! همو که ربودن را چنان در قاموس خود ثبت کرده که این دم آخری را هم امان نمی دهد و تو را از من می گیرد. درست در ۳۱ امین روزش در سال ۱۳۶۰ در دهلاویه! همکلاسی آن روزها و همسایه این روزهای من٬ مصطفی چمران! که تو باید بهتر از من یادت باشد٬ چه آمفی تئاتر و کلاسها و دانشکده آن روزهای آنجا را و چه تپه های این حول و حوالی این روزهای اینجا را.

یکی از همان روزهای آخر بود. بالای پله های دانشکده٬ روبروی سالن ایستادم و برایت خواندم ای یار جفا کرده پیوند بریده/ این بود وفاداری و عهد تو ندیده... اما دلم می خواست امسال می آمدم و برایت می خواندم من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم/ لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم. امسال باید می آمدم آقا مصطفی٬ امسال که تعبیر خواب هفت ساله ام آمدی!!!