یا مقلب القلوب و الابصار...
ماهی ها بیرون پریده اند
تا برای عطر آمدنت پروانه شوند
من٬
لحظه تحویل سال را تا دیدن دوباره تو پشت در گذاشته ام
و دیدن دوباره تو به وقت گل نی تنظیم شده است
بیچاره ماهی ها٬
بیچاره من٬
بیچاره این سال٬
که هیچ کس تحویلش نمی گیرد...

شب آخر سال شب غریبیست٬ خیلی هم غریب! آنقدر غریب که وا می داردم همه کارهای برنامه ریزی شده ام را کنار بگذارم و حتی آن عقب مانده ها را عقب تر بیندازم و بروم و زانو به زانو کنار غریبیش بنشینم. دستم را روی شانه اش بگذارم و آنقدر طولانی٬ ساکت و خاموش کنارش بمانم که بالاخره سر از زانوی غم بردارد و چشمهای اشکبارش را بدوزد به من و درست در چشمهایم زل بزند و وقتی چشمهایم می روند که به نم بنشینند٬ انگار که رسالتش را انجام داده باشد لبخند تلخی بنشاند روی لبهایش و بعد نقش ما عوض شود!!!
.
من این سناریو را از حفظم آنقدر که حالا حتی به ثانیه می دانم که چه موقع نور می رود و کی صدا٬ کی دوربین حرکت می کند و کی کارگردان دستش را بالا می برد که یعنی کات! من حتی شماره نفسهای به شماره افتاده شب آخر را هم می دانم وقتی با رنج آخرین مولکولهای هوا را فرو می برد و با مشقت بیرون می دهد. من بعد این همه سال شماره اشکهای خودم را هم دارم وقتی که باید در مقابل دست و پا زدنهای مذبوحانه شب آخر راکشن بدهم. همان وقتی که در بستر احتضار افتاده و صدای خرخر عجیبی از گلویش بیرون می زند٬ آنقدر که گویا هم الان نای گاوی را بریده باشند بی آنکه حلالش کنند. من این سناریو را از حفظم که من سالهاست که این نقش را بازی می کنم. بین خودمان باشد ولی من تا حالا هم از همین راه امرار معاش کرده ام و زندگی ام را گذرانده ام. هر چند کار ننگ و عار نیست ولی بعضی کارها هم دل می خواهد٬ آن هم نه دل شیر٬ فقط دل! این کار هم از همان دسته است. اینکه شب آخر یک محتضر را کنار بسترش بمانی!
یادم هست که آن اوایل برایم سخت بود٬ هر سالی که جان می کند و می رفت٬ گویی بخشی از مرا هم با خود به گور می برد٬ آنقدر که بعدش باید جان می کندم تا خاطره اش را محو کنم و تازه فقط کمرنگ می شد٬ آن هم فقط چیزهای ساده اش. ولی کابوس آن آخرین نگاهها و آن چشمهای تبدار که آتش از دلش زبانه می کشید و استیصال درش موج می زد تا ابد وصله ذهنم می ماند و خواب و خوراکم را می ربود. آنقدر که تصمیم گرفتم از این شغل استعفا بدهم٬ خاصه که آن اوایل عوایدش هم خوب نبود و اصلا صرف نمی کرد.
درست یادم نیست که برگه استعفایم را چه کسی پاره کرد ولی کارکشته بود٬ پیشکسوت کار بود و به قول خودمان خاک صحنه خورده بود. گفت که اولش برای همه سخت است ولی همه کم کم عادت می کنند٬ آنقدر که بعد از چند سال این شب برایشان می شود یکی شبیه الباقی شبها٬ اصلا کار به جایی می رسد که رختخوابشان را می برند پهلوی همان رختخواب سال محتضر می اندازند و یک دل سیر می خوابند. یادم هست که گفت حتی بعضی ها آنقدر ماهر می شوند که شب را در آغوش محتضر صبح می کنند٬ چند وقت بعد هم بچه حرامزاده شان را به دنیا می آورند و همان فردایش بی محابا جلوی در و همسایه پزش را می دهند. یادم هست که گفت مثلا همین غفلت خودمان٬ که تدارکاتچیست یکی از همانهاست٬ که مو به تنم راست شد!
.
من ماندم و استعفا نکردم. بعدها معلومم شد٬ آنکه برگه استعفایم را پاره کرد٬طمع بود٬ یکی از همان حرامزاده ها! سرگذشت من اما همانطور شد که طمع می گفت. عادت کردم٬ عادت! حالا وقتش که می شود٬ خودم در را باز می کنم٬ نور که می رود٬ شب آخر می شود. کارگردان حرکت می دهد. شب آخر سال در کمال سکوت می آید که صدا هم پیشتر از دوربین رفته است. شب آخر آرام و پاورچین پاورچین می خزد گوشه اتاقم. من تختخواب را مرتب کرده ام. پتوی روی تخت خوشرنگ است و براق٬ زیرش اما ملحفه سفیدیست که قرار است شب آخر را در آن بپیچم. شب آخر از همان گوشه به من نگاه می کند٬ من اما سرم به کارهایم گرمست٬ شاید توقع دارد من از همین الان بروم و کنارش بنشینم و نقشم را بازی کنم٬ اما من حالا خودم یک کارکشته ام چون شبهای آخر زیادی را کشته ام! شب آخر اما اینها را نمی داند٬ آخر او تنها شب آخر این سال است٬ و تا آنجا هم که من خبر دارم شبهای آخر سال مثل تمام شبهای سال و حتی شاید بدتر از آنها بعد از مرگ از صحنه هستی پاک می شوند که آنها نه روح دارند و نه رستاخیز! و این یعنی شبهای آخر هیچ وقت چیزی از سرنوشت خود نمی دانند! من اما این سناریو را از حفظم!
تا چند ساعت دیگر مثل هر محتضر دیگری رفته رفته رنگ از چهره این شب آخر هم می پرد٬ نفسش سرد می شود٬ آنقدر که من مجبور می شوم این تنها پنجره لعنتی را هم ببندم که هوای سرد مرگ استخوانهایم را نسوزاند٬ هرچند کارکشته ام اما هنوز هم سرمای سحر رنگ پریده شب آخر قلبم را می لرزاند. البته یادم هست که شقاوت٬ که او هم از همان حرامزاده ها بود٬ یکبار سر یکی از این صحنه ها که حالم بد شده بود چیزی داد که خوردم و از آن سال به بعد خیلی بهترم!
بعد بازی من تازه شروع می شود٬ خیلی مهربان٬ آرام٬ با لبخندی که کارگردان اصرار دارد هرچه بیشتر مصنوعی باشد(!) به شب آخر نزدیک می شوم. یادم رفت بگویم٬ یکی از عواید پیشکسوتی همین مدت بازیست. تازه کارها از سرشب با محتضرند تا وقتی که جان بدهد٬ ولی ما کشته کارها فقط چند پلان آخر را می رویم جلوی دوربین٬ آن هم برای آنکه در تیتراژ آخر اسممان را بزنند و قبلش هم بنویسند با حضور افتخاری ... می گفتم از سناریو٬ من شب آخر را به بهانه گرم شدن می کشم توی تختخواب٬ لحاف صورتی رنگ را کنار می زنم٬ اولش از دیدن ملحفه سفید وحشت زده می شود و پا پس می کشد ولی بعد جلو می آید که شبهای آخر برخلاف ما آدمها همیشه آماتور می مانند و تازه کار! بعد خودش می رود و آرام روی تخت دراز می کشد٬ من لحاف را تا زیر چانه اش بالا می کشم. حالا صورتش کاملا سفید شده٬ نفسش بوی مرگ گرفته٬ اما تحمل می کنم٬ که بالاخره هر کاری دردسرهای خودش را هم دارد. ولی عوایدش خوبست٬ خصوصا اگر حالا مثل من پیشکسوت و کارکشته شده باشی و شبهای آخر زیادی را همراهی کرده باشی تا دم مرگ! خیلی حوصله حرف زدن را ندارم٬ برخلاف آن اوایل که دلم می خواست حداقل باری از دوش دل شب آخری بردارم. همه چیز مثل همیشه است٬ من این سناریو را از حفظم!
حالا تب به چشمهایش افتاده٬ و التماس شعله می کشد. کارگردان برای حرکت آخر دست تکان می دهد. حالا نور آرام آرام می آید٬ در دوردست ها خروسی می خواند و بادی از درز پنجره خودش را هل میدهد تو. شب آخر پیشانیش به عرق نشسته٬ عرق مرگ. حالا من باید جلو بروم٬ کنار تخت زانو بزنم و دستش ... اه٬ من هنوز این قسمت را دوست ندارم٬ اینکه دست در دست محتضر باشم برایم چندش آور است٬ تا چند روز بعد دستهایم یکسره می خارند! حالا هرچقدر هم که از آن کرمهای دست ساز لئامت بزنم باز هم افاقه نمی کند! می گفتم٬ کنار تخت زانو بزنم و دستهای سرد و عرق کرده شب آخر را در دست بگیرم. عرقش هم بوی مرگ می دهد٬ پیراهنش به تنش چسبیده٬ در عرض همین چند ساعت به اندازه چند قرن پیر و تکیده شده. دلم برایش (ن)می سوزد٬ راستش را بخواهی بیشتر دلم می خواهد زودتر تمام کند و کارگردان کات بدهد و همه دور هم نسکافه داغ سر صبحمان را بخوریم٬ بعد من دستمزدم را بگیرم و ...
شب آخر اما زل زده است به چشمهای من٬ کارگردان دستش را تکان می دهد و از من راکشن می خواهد٬ من اما سنگ شده ام٬ شاید برای چای سرشب باشد که قساوت آورده بود! من تلاش می کنم٬ نه به خاطر کارگردان که به خاطر خودم. می خواهم اشک بریزم٬ شاید طبیعی تر شود٬ اما سرمای دستهای محتضر اشکهایم را منجمد کرده. چشمهایم اما می سوزند از شدت نگاه شرربارش! دستهایم را فشار می دهد٬ چهره اش در هم می شود٬ نفسش به شماره می افتد٬ حالا باید همان صدای خرخر را بشنوم٬ و حالا یک کف زرد رنگ٬ حالا شمارش معکوس نفسها که من نفسها را به شماره می دانم حتی٬ که من این سناریو را از حفظم! پاهایش تکان می خورند٬ دانه های درشت عرق روی صورت استخوانیش به هم متصل می شوند٬ مثل یک رودخانه کوچک ناتوان٬ و در چاله زیر گلو به هم می پیوندند٬ درست مثل یک مرداب!
نور حالا روی تخت بالا می آید٬ پشت گردنم از حرارت پروژکتور داغ می شود٬ صدای خروس قوت می یابد٬ حالا در دوردستها سگی هم پارس می کند٬ گویا. شب آخر دندانهایش را به هم چنان فشار می دهد که آرواره هایش از زیر جلد نازک پوستی که روی صورت بی گوشتش کشیده شده بیرون می زنند٬ درد و استیصال در چشمهایش موج می زند٬ کارگردان راکشن می خواهد٬ شب آخر پاهایش را تکان تکان می دهد٬ با پاشنه پایش چنان محکم ملحفه را می ساید که هر آن سوراخ می شود٬ از فکرم می گذرد که سال دیگر پول این ملحفه ها را از کارگردان بگیرم٬ شهوت را می بینم که لبخند به لب مرا نگاه می کند! به قرارداد سال بعد فکر می کنم٬ به اینکه شروط سخت تری بگذارم که من حالا یک ستاره ام که غرور سر تکان می دهد!
کارگردان عصبانی و کلافه راکشن می خواهد٬ حالا نور دیگر بالا آمده٬ کارگردان در حال انفجار است که دستم به سختی فشرده می شود٬ فریاد می کشم آآآآآه.... کارگردان کات می دهد٬ عالی بود! لبخند پت و پهنی روی صورتش انداخته٬ فیش حقوقی ام را خودش می آورد که من حالا یک ستاره تمام عیارم! بلند می خواند: یک سال زندگی به همراه صدها هزار جایزه در انواع غفلت٬ دنائت٬ لئامت٬ حرص٬ طمع٬ غرور و شهوت!!! عوامل پشت صحنه همگی دست می زنند٬ کارگردان دستش را پیش می آورد٬ دنیا همیشه از همکاری با تو لذت برده! فیشم را از چنگش قاپ می زنم٬ خسته ام٬ راننده ام٬ زمان٬ بیرون منتظر است٬ زودتر باید به خانه برسم٬ خسته ام٬ آنقدر که لازم دارم تا سال دیگر بخوابم٬ آنقدر که احتمالا این بار حتی توپ سال نو هم خوابم را بر هم نزند٬ از این فکر لبخند رضایتی بر لبانم نقش می بندد٬ شب آخر سال با چشمهای باز مرده است...
.
فکر می کنم شب آخر سال شب غریبیست٬ خیلی غریب...
پ.ن.
آخرین شب سال برایم حکمی دارد مانند شبهای قدر٬ همانها که محدودند نه در زمان که حتی در مکان و تو می روی به پا و دقایق آن می تازند آن هم به چهار نعل! آخرین شب سال الحق که شب قدرست اگر حیات را قدر بدانی!!!
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
حول حالنا الی احسن الحال
حول حالنا الی احسن الحال