روی ماه خداوند را ببوس...
از چشم تو روی خاک دنیا افتاد...

از دلش گذشته بود عالمی دیگر بسازد و آدمی٬ نه از نو که نو! خلیفه ای بر روی زمین ...
فرشتگانش را که از این تصمیم باخبر ساخت٬ زبان به اعتراض گشودند. و مگر غیر این بود که جمله او را تسبیح و تقدیس می کردند و حال آنکه این خلیفه ارضی قرار بود آرام از زمین برباید٬ در آن فساد کند و آن را بیالاید به خون همنوعانش؟! که به جلال و جبروت ربوبیش این عین حقیقت بود!!! اما... اما او در برابر همه آن هیاهو و جنجال بارگاه قدسی تنها به همین اکتفا کرد که انی اعلم ما لا تعلمون
که تو رازی می دانستی که نه تنها ملائک که هیچ ذوی الوجودی در عالم کون و مکان راه به آن نبرده بود. و تو ملول از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی را کشیدی برای من؟!! منی که بیخبر از هستی از عدم می آمدم تا از سر جهالت و سبکسری سینه ام را به آن راز بگشایم٬ رازی که اگر به کوه عرضه میشد خاشعانه در خود فرو می ریخت که من حتی کوه را هم نمی دانستم که پیشتر هم گفته بودم که٬ از عدم می رسیدم!
عشق رازی که قرار شد در من به ودیعه نهی! که پیشترها جلوه ای کرده بودی بر ملک و بیچاره ملک که عشق نداشت و تو از همان روز طرحی از گل سرشتی تا به آن آتش غیرت سرخش کنی!
تو که دست به کار شدی٬ خیل ملائک مشتاقانه نشستند به نظاره که این موجود جدید٬ این خلیفه الهی قرار بود به تنهایی امانتدار عهدی باشد که شاید این رشک حتی ملک را هم برانگیزد! دست که به خاک بردی زمزمه ها درگرفت٬ با این حال کسی را یارای مخالفت با تو نبود که مخالفت هم عشق می خواست و ملک عشق نداشت!!! و من٬ مجسمه گلی تو تمام می شدم و هنوز هیچ برتری که نداشتم٬ کمتر هم بودم شاید٬ که نه٬ قطعا! و تو پرده را انداختی ...
اینجایش را هیچ ملکی ندید که برایم تعریف کند٬ که اینها را من خود به چشم خویشتن دیده باشم! حالا توی معنی هستی و من معنی نیستی تنها شده بودیم٬ تنهای تنها٬ محصور در چنان حصاری از همان آتش غیرتت که هیچ ملکی را جرأت دمی نزدیکی نبود از آن شهاب ثاقب! و تو دمیدی در من از خودت٬ و من تو شدم٬ چیزی از خود خود تو! جان گرفتم و آرام برخاستم که پاهایم هنوز می لرزیدند. خاک را اولین بار تو از دست و پایم ستردی و دستم را اولین بار تو گرفتی و اولین بار ایستادن روی پای آدمیت را به تو آموختم و همه را به عشقی که موج می زد در چشمانت! آن طرف پرده اما هیاهویی بود و زمزمه ها شدت می گرفت. پرده کنار می رفت که تو مرا به گوشه ای خواندی٬ به نام! و در همان خفا آموختی ام اسماء را٬ کلش را! و آن روز من بیخبر از همه جا تنها به ذهن سپردم آنچه را که باید به دل می سپردم! پرده که کنار رفت و چشمهای مشتاق هزاران ملک که بر من خیره ماند اضطراب سراپایم را فرا گرفت و من که تنها تو را میشناختم از فرط استیصال رو به تو کردم که لبخند پر مهرت به ناگاه دلم را قرص کرد٬ به قرصی همان ماهی که سالها بعد در هبوط٬ دیدمش! ملکی برخاست شاید به اعتراض و یا شکایت که پاهای هنوز لرزان من و آن گل ارزان وجودم هیچ یک برتری را نمی رساند و حال چه رسد به رسالتی بدان عظمت که به ناگاه گفتی اش که بخواند اسماء را. و من در میان آن همهمه و هیاهو تنها به یاد دارم آن سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا یش را! و من هنوز همچنان هاج و واج بودم و نمی دانستم حکمت این زمزمه های رو به فریاد را که به ناگاه فرمان اقراء آمد. و من خواندم در حالی که خواندن نمی دانستم. خواندم به نام پروردگاری که مرا آفرید٬ پروردگاری که مرا از خون بسته آفرید٬ من اسماء را خواندم به نام تو که کریم ترین کریمان بودی!
مبعوث شدم٬ ملک در پایم به سجده افتاد و آن هنگام که برای اولین بار لبخند زدم قطره اشکی درخشید در گوشه چشمانت! و من اشک را نمی شناختم که من از عدم آمده بودم...
.
به بهشت بودیم که حوایم آدمم را فریفت٬ و آن هم به عشق! و هجرت آغاز شد از تو به خود تو ...
بار بسته بودم به سفر٬ دیدار آخر بود و وداع و من حتی آداب وداع را هم نمی دانستم و بدتر از آن آداب سفر را نیز هم. پیش آمدم٬ یارای نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم٬ سرم را پایین انداختم٬ پیشتر آمدم٬ دستهایم را دور گردنش حلقه کردم٬ سر روی شانه های خداییش نهادم٬ آداب وداع را نمی دانستم که اشک سررسید٬ روی ماه خداوند را که می بوسیدم خیس بود٬ پس پس رفتم٬ اشکی از چشمهایش لغزید٬ روی گونه هایش سر خورد و افتاد تا روی زمین٬ من هبوط کردم ...
پ.ن.
راست می گویی٬ حق با توست! من از چشم او نیفتاده ام که پرت پرت شده ام٬ آن هم به دور افتاده ترین نقطه خلقت٬ کویر لم یزرع دنیا٬ دور دور از او. من همان اشکم٬ افتاده از دیده او بر خاک٬ اما کدامین اشک است که از قلب نجوشیده باشد و وجود نیافته باشد مگر به عشق؟!! تو راست می گویی من از چشم او افتاده ام!!!
پ.ن.
بارانی چشمهایت را خریدارم!