می خواهم فرار کنم٬ کسی در این زندان را ببندد لطفا!

.

تو با این آتشها ابراهیم بشو نیستی٬ وقت خدا را بیهوده نگیر!

.

این همه سال منم و جنازه هابیلم که مانده روی دست قابیلم٬ معرفت هم معرفت کلاغهای ازلی!!!

.

سند دلت را بیاور٬ یوسف با این وثیقه ها آزاد نمی شود!

.

پدرم روضه رضوان را با گندم تاخت زد٬ ما را غم نان گرفت!

.

انصاف بده٬ دم مسیحاییت را باور کنم یا این همه کشته غمزه را؟!!

  

پ.ن.

لطفا کسی این روزها حالم را نپرسد چون احتمالا بیشتر می گیردش!!! از آن جهت هم که "دل ندارم که به دلجوش نیازی باشد" لطفا کسی دلجویی و دلداری و امثالهم را روی من آزمایش نکند که هیچ محلی از اعراب ندارد. اصلا نمی دانم چرا این روزها همه چیز برای من حل شده است البته به انتفای مقدم!!!