یا غایة الامانی قلبی لدیک فانی...
انعکاس آسمان در من تماشاییست!

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را
شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
بان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بیثباتی را
پ.ن.
بر من خرده مگیر٬ خواستم برایت بنویسم! قلم هم اول پا پس کشید که او را تاب آن نبود که سر عشق گوید باز٬ نامت اما برگ برگ دفتر وجودم را به آتش کشید و هر آن دریایی را که روزگاری طمع مرکب در آن بسته بودم خورشید جمالت خشکانید!
بر من خرده مگیر٬ آن شعرهای موزون که در فضای تو به بی وزنی دچار شدند یا آن سپیدنام ها که پیش جمال تو روسیاه ماندند٬ یا آن نثرهای مسجع که صم و بکم به گوشه ای خزیدند٬ یا آن قافیه هایی که از شرم به ردیف وجود را به مقصد عدم وداع گفتند ... و من خراب که میان همه آنها حیران ماندم و خون یخ زده در رگ روحم که به مغز شاعریم نرسید٬ همه را شاهد می گیرم به تلاش مذبوحانه یک روح مستاصل که عاشقی هم کار هر کسی نباشد! حالا بگذار تا با آخرین کلماتی که هنوز در خاطرم مانده٬ بی هنرتر از هر موری به همین سادگی بگویمت تولدت مبارک٬ محمدم!