من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم

غم دلدار فکندست به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم

در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کار شدم

بگذارید که از میکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم

پ.ن.

دقیقش را یادم نیست ولی ۴ یا ۵ ساله بودم که این شعر را حفظ کردم. دروغ چرا٬ سخت بود٬ خیلی هم سخت! گرچه معنی کلماتش را به سبب پرسشهای مکرر از مادر و پدر می دانستم ولی مسلما این برای فهمیدن مفهوم شعر کفایت نمی کرد که اصلا نمی کرد! و بین همه آنها آن "کوس انا الحق" اش بدجوری وصله ذهنم شد.

دقیقش را یادم نیست ولی ۱۴ یا ۱۵ ساله بودم که منصور را دیدم و او را از همان روز اول با همان کوس انا الحقش شناختم تا آن روز که رفت و سر چوب پاره سرخ کرد! و من بعدها بارها و بارها خدا را شکر کردم که من آن روزها نبودم تا مبادا جامه اهل صورت پوشیده باشم!

دقیقش را ... چرا این بار یادم هست٬ که همان ۲۵ یا ۲۶ ساله باشم٬ به حساب شناسنامه ای که بعد این همه سال هنوز هم با آن خو نگرفته ام و هربار غریبتر از قبل می نماید! دو٬ سه برگ کاغذ بیجان٬ عجیب مثل همه چیزهای عجیب و غریب این دنیا که باید حساب این دفتر جاندار نمی دانم چند برگ زندگی را نگه دارد و آن هم به تنهایی!!! و حالا بعد بیست سال به صرافتش افتاده ام که معنی این شعر را بفهمم. دعا کن حداقل لقایش بیست سال اضافه بر پشت این زندگی خمیده بار نکند یا اقلا رحمی کند به این شناسنامه لاغر ... دعایم که می کنی؟!!

 

پ.ن.

تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا ...

.

دعایم کن که مبادا این مستی را به هشیاری این دنیا تاخت بزنم٬ تو که رحمة للعالمینی...