پرده آخر: مشاهده - خسی در میقات

هنوز از التهاب آن مخمصه نرسته ام و هنوز هم صدای پاها روی سنگفرش پیاده رو مثل طبل در سرم می کوبد. قلبم هنوز هم به شدت می زند و قطره های درشت عرق که از روی پیشانی ام سر می خورند و روی لبهای ترک خورده از شدت ترس و اضطرابم می لغزند چیزی در اعماق وجودم می سوزد و شعله می کشد. آنقدر که سرخی گونه های تبدارم را زیر دستهایم حس می کنم. نفسهایم هنوز هم بریده بریده اند و منقطع و با اکراه هوا را وارد ریه هایم می کنند و من در عجبم از لطافت متداول هوا که حالا مثل سنباده مجرای تنفسی ام را می خراشد٬ چنان که بخواهم عطای همین تنفس نیم بند را هم به لقایش ببخشم!
از کوچه رد شده ام و حالا رسیده ام به خیابان اصلی٬ جایی که انبوه جمعیتی که باید دلم را قرص می کند به یافتن مفری به وقت ضرورت. خیابان اما خلوت است٬ خلوت خلوت و عجیب تر از آن آشناست٬ آشنای آشنا. که من تمام زیر و بم این خیابانها را باید پیموده باشم٬ جایی لابلای کودکی هایم. پشت دسته های عزادار٬ همانها که هر کدام از یکی از مساجد محل یا انبوه تکایای کوچه ها٬ از همان کوچه پس کوچه هایی که من چندیست از هراسشان گریخته ام٬ راه می افتادند و به اینجا که رسیده بودند مثل رودهایی که قصد دریا کنند در هم می رفتند و یکی می شدند٬ آنقدر که صدای مداح ها با آن همه بلندگو و باند و استریو گم می شد لابلای انبوه زنجیرزنها و سینه زنها و طبالها. همانجا که زنهای چادر مشکی دسته دسته می پیوستند و پشت این دسته های حالا یکی شده راه می رفتند و بلند بلند گریه می کردند و پیرزنها روی پله های دم در خانه یا از همان ایوانهای مشرف به کوچه پیچیده در چادرهای گلدارشان با نگاهی غمبار قافله را همراهی می کردند. گفتم که٬ من این خیابان را می شناختم٬ مثل کف دست و هرچند هیچ وقت نشده بود کفش را ببینم ولی یقین داشتم که تک تک بلوکهای سیمانی کنار خیابان هم مرا به خاطر داشتند و چه بسا بهتر و بیشتر از من! آن روزها همینجاها بود٬ عاشورای هر سال٬ نزدیک همین خیابان که من با هزار زحمت برای چند قدم هم که شده بود آن کتل بزرگ تکیه همین کوچه را که بالایش یک دست قطع شده بود راه می بردم و وقتی در جواب اصرارهای بزرگترها با غرور کنار می کشیدم روی پنجه پا بلند می شدم تا از سینی شربتی که قدم نمی رسید یکی از آن لیوانهای تخم شربتی بردارم و تندی سر بکشم و بعد بلند بگویم سلام بر لب تشنه ات یا اباعبدالله و این را عامدانه آنقدر بلند می گفتم که پدر در هیاهوی جمعیت بشنود و نگاهم کند و در جواب از همان لبخندهایی بزند که من همیشه آرزویشان را داشتم! آن وقت بود که زنجیر کوچکم را از دست پدر قاپ می زدم و می دویدم قاطی ردیف بچه های کوچک که همیشه آخر دسته زنجیر می زدند و ...
نه٬ من وجب به وجب این خیابان را می شناختم و عجیب بود که آن کوچه در هیچ پس کوچه ای از ذهن من شناخته نمی شد! و من تا یاد داشتم این خیابان را اینقدر خلوت ندیده بودم که آن شب و این هم از عجایب بود!!! نمی دانم افسون خاطرات روزهای کودکی بود یا ... که حالا همه چیز می رفت که عادی شود. گامهایم شمرده بود و منظم و نفسم روال طبیعی خود را بازیافته بود و حالا می توانستم با آرامش و لذتی وصف ناپذیر خنکای یک غروب پاییزی را ببلعم آنقدر که اگر نبود صدای مردانه ای از پشت سرم که پایم را بکشاند روی زمین واقع٬ التهاب و گریز چند ساعت پیش در آن پس کوچه های به ظاهر ناآشنا می رفت که بشود تنها کابوسی شاید ساخته و پرداخته یک ذهن تبدار!
صدا که می آید اما تو گویی صفیری از دیار واقعیت٬ مرا برمی گرداند و التهاب می رود که دوباره در من شعله بکشد. خاصه که مرا خوانده باشد آن هم به نام! برمی گردم٬ دیدن چهره آشنا هر چند نه قریب در این شرایط کافیست تا لبخندی بر لبهایم نقش ببندد٬ هر چند غریب!!! نمی دانم از کجا فهمیده باشم مرگ مادربزرگش را ولی برای شروع صحبت همین تسلیت مقدمه خوبی باشد. مدتی طولانی همراه می شویم و حرف می زنیم و من دوست دارم که او بیشتر حرف بزند٬ و نمی دانم برای اینکه او آرامتر شود یا خودم! هرچند به نظر می رسد که او مقصدی داشته باشد من اما یقین دارم که قرار نبوده جایی بروم با جایی باشم ولی نمی دانم چرا عمیقا حس می کنم که کسی جایی منتظر من باشد و این آشنای نه چندان آشنا گویی همراه من است تا میقات!

یقین دارم به وجود میقاتی که نمی دانم کجاست و او صد البته که می داند. چرا که می ایستد و از من می خواهد همانجا بمانم تا برود و ماشین بیاورد که گویی مقصد دور باشد. نمی دانم واقعا زمانی طول نکشیده یا در این گیر و دار زمان ارزشش را از دست داده که او برگشته است٬ با یک پیکان سفید. نزدیکتر که می رسند راننده را می شناسم و این دیگر از همه اتفاقات این روز عجیب به یقین عجیب تر است. هرچند من باب ادب یا چیزی از این دست نمی توانم سوالی دال بر همراهی او با خودمان بپرسم ولی کتمان نمی کنم که حضور او معماییست لابلای انبوه معماها و سوالهایم. دو مرد آرام و ساکتند و به ندرت با هم حرف می زنند و حرفی هم اگر هست بین من و آن آشنای اول باشد که راننده ناراحت تر از آنست که بشود چیزی پرسید یا حرفی زد و من حالا حتی یادم نیست که جواب سلامم را هم داده باشد!

راننده یک کلمه هم حرف نمی زند با هیچ کدام از ما ولی گویا از هر دوی ما راه مقصد را بهتر بداند. من گرچه مقصد را نمی دانم ولی چیزی در قلبم نرسیده به هر تقاطعی راه را نشان می دهد و راننده که همان مسیر را انتخاب می کند من تنها نفسی می کشم از سر آرامش! بارانی که چندی پیش شروع شده تند کرده است و تابلوهای خیابانها را به زحمت می شود دید. حالا هوا هم کاملا تاریک شده و من باید چشمهایم را حسابی بدوزم به راه تا شاید چیزی دستگیرم شود. چیزی در درونم آشکارا می لرزد٬ مثل عقربه یک لرزه نگار که بخواهد وقوع زلزله ای را هشدار دهد٬ یا مثل نوسان سرگردان عقربه قطب نما در یک مغناطیس عظیم یا شاید هم... یا شاید هم چیزی بدون معادل خارجی که خبر از نزدیکی به میقات را می دهد!!! شش دانگ حواسم را می دهم به راه٬ تابلوها و درختانی که به سرعت می گریزند! تابلوی سبز و بزرگ از دور نمایان می شود و من از همین حالا آماده می شوم تا از لابلای برف پاک های مزاحم و شرشر دیوانه وار باران بر روی شیشه و تنها در پرتو بی رمق نوری که از چراغ ماشین ما اتوبان را روشن می کند بخوانم ...

 هرچند به دور از ادب و اخلاق ولی نمی دانم چرا دلم می خواهد آن آشنای اول و این راننده بداخلاق مرا همینجا پیاده کنند و زودتر بروند. از این فکر شرمنده می شوم ولی چیزی در درونم می گوید که میقات من جایی باشد همینجا و همین برای من کافیست تا آرزو کنم همه آدمها تنهایم بگذارند که این لحظه به تمامی از آن من است! و این حس تملک چنان جسارتی را در من پدید می آورد که تصمیم می گیرم بعد این همه مدت برای اولین بار با راننده همکلام شوم و بخواهم که همینجا مرا پیاده کند و خودش با آن مرد دیگر بروند پی کار خودشان که راننده می زند روی ترمز!!! گفته بودم که او راه را می داند... می خواهد که از ماشین پیاده شوم. خودش هم به همراه مرد دیگر پیاده می شوند. ماشین درست وسط بزرگراه است٬ وسط وسط! دو مرد روانه حاشیه اتوبان می شوند و من متحیر می مانم همانجا کنار ماشین. حالا دو مرد رسیده اند به حاشیه اتوبان و گرم صحبت شده اند ولی من هنوز چهره ناراحت راننده را می بینم٬ حتی از همین فاصله!

نور آنقدر شدید هست که چشمهایم را بزند و مرا مجبور کند ولو برای لحظه ای ببندمشان٬ تو گویی لیاقتش را نداشته باشند. چشمهایم را که باز می کنم خود اوست در مقابله٬ کت و شلوار سورمه ای رنگش را پوشیده٬ موهایش را تمیز و منظم روی سرش به عقب شانه کرده و عینک همیشگی اش را هم زده٬ مثل همیشه٬ همان طور که گفته بود می آید٬ همان طور که قرار بود بیاید٬ همان طور که همه این سالها دیده بودمش٬ همان طور که او خودش بود٬ همان طور که من خودم نبودم!!! ایستاده است٬ آرام و مطمئن و نگاهش پر است از جذبه ای مسخ کننده٬ آنقدر که من سرم را از شرم پایین می اندازم...
جلو می روم٬ حرفهای راننده را نمی فهمم ولی صدایش را می شنوم که سرم داد می زند٬ من اما جلو می روم٬ نه به پا که اوست که مرا می کشد که این کاه سرگشته را چه به رفتن؟!! حالا فاصله ما تنها چند قدمست٬ شاید دو قدم٬ که دو قدم بیش نیست این همه راه٬ راه نزدیک هست ولی آیا سخن هم کوتاه هست؟ که به خدا نه! که اینبار منم و یک دنیا حرف ناگفته که آرزوی شنیده شدن دارند ولی فقط فقط از تو ... دستم را دراز می کنم٬ نور شدت می گیرد٬ مثل بچگیهایم قصد می کنم که لجاجت کنم٬ چشمهایم را نمی بندم که نباید٬ اما تو گویی وجود چون اویی به لمس چون منی هرگز نشاید!!!

چشمهایم که باز می شوند رفته است٬ باران بی امان می بارد٬ پیکان سفید وسط بزرگراه یکسره فلاشر می زند ...

دانستم کسی نیست که به میعاد آمده٬ خسیست که به میقات آمده...

.

زمزمه می کنم معشوق من چنان لطیفست که خود را به بودن نیالوده است!!!

 

پ.ن.

آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد!!!