برخیز و بیا بتا برای دل ما...

همه چیز خیلی کوتاه است٬ کوتاه و سریع!
.
تلفن زنگ می خورد. صدا هرچند ضعیف اما با چنان جاذبه و مغناطیسی همراه شده که آن نویزهای طفیلی و بدپیله متداول خطوط انتقال هم یارای مقاومتشان نیست! صدا درست شنیده نمی شود٬ همهمه ایست درهم٬ سیگنالی کدشده روی هیاهو که آنقدر پرانرژی ارسال شده که نصف این ارض خاکی را پیموده بدون حتی یک تقویت کننده در مسیر! و آنتن فرستنده را تو گویی چنان جهت دار با بهره ۱۰۰٪ طراحی کرده باشند که حتی گیرنده قدیمی و غبار گرفته و از کار افتاده دل من که بردش به زحمت به چند متر هم نمی رسد٬ به کار می افتد!!!

همه چیز خیلی کوتاه است٬ کوتاه و سریع! صدای پدر هرچند به زحمت شنیده می شود اما برای من همان چند کلمه کافیست تا حکمت این اضطراب شبانه معلومم شود! که برخی واژه ها اسم رمزند با دنیایی از حرفهای ناگفته! مثل همان پنجره فولاد!!!

و حالا او درست جاییست روبروی پنجره فولاد تو٬ آنجا که اگر نگاه کنی ضریحت را از لابلای مشبکهای پنجره و دستهای دخیل شده پشت بارانی چشمها می بینی! آنجا که من سالها پیش دلم را قفلش کرده ام به امید نوری که روزی بازگردد به این دوچشم بی سو! باید سلام بدهم٬ باید دعا کنم٬ باید آرزو کنم و باید نایب الزیاره تمامی آنهایی باشم که به سبب همان پرده ستر روزگاری التماس دعایم گفته اند. وه از این همه کار و وااسفاه از قلت زمان! و اشک٬ این اشک که مثل همیشه بی موقع سر می رسد و تمام نقشها را نقش بر آب می کند. زبانم قفل می شود٬ عاجز می شوم٬ و گریه بیش از پیش مجال جولان می یابد! برای اولین بار در زندگی حال شاگردی را دارم که درسش را حاضر نکرده و حالا پای تخته سیاه کلاس درمانده و مستاصل مانده! که این بار هم مثل همیشه همان دل به داد دلم می رسد که مگر نبود اقرب الیکم من حبل الورید. و این زبان دل چنان قدرتی دارد که هیچ آفریده ای در کاینات راهش را سد نمی کند. چیزی شبیه همان خطوط ماهواره ای اضطراری!!!

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی و ارتباط برقرار می شود! گفته بودی که این خط مستقیم هست ولی... دستهایم که می لغزند روی شبکه های پنجره و خنکایش که زیر پوستم می رود چیزی در عمق قلب تفتیده ام می لرزد! نگاهم که به ضریحت می افتد تمام می شوم و تمام می شود همه ناتمام ها!!!

 

پ.ن.

چهره ها یکی یکی از جلوی چشمهایم رد می شوند٬ چیزی شبیه فیلم سینمایی و من تنها فرصت می کنم چشمهایم را ببندم و آرزوها را به یاد بیاورم! فرصت که تمام می شود یادم می افتد که برای خودم دعایی نکرده ام٬ بیشتر به خاطر اینکه اصلا نمی دانستم از کجا باید شروع کنم! و بعد فکر می کنم مگر بیشتر از همه اینها آرزوی دیگری هم داشته ام؟!!

 

پ.ن.

خیلی آروم و مطمئن میگه میدونی مشکل تو چیه؟ یقین. تو اگه یقین داشته باشی و همه چی رو سپرده باشی به خودش دیگه این همه دل نگرونی بابت چیه؟ یقین یعنی ابراهیم باش و برو تو آتیش٬ یعنی ابراهیم باش و خنجر بگذار روی حنجر اسمعیل٬ یعنی ...

میگم ابراهیم هم نشونه خواست ها

میگه چشمها را باید شست!!! اگه این همه نشونه واضح و روشن رو نمی بینی برو فکری به حال خودت کن! کتاب رو باز می کنه٬ مثل همیشه بی هیچ حرف و حدیثی رفته٬ اومده: إلا رحمة من ربك إن فضله كان عليك كبيرا ...