ادخلوها بسلام امنین...
امروز داشتم به کسی میگفتم یک ماه رمضان بدهکار خودم بودم و برگشتم تا ادای دین کنم به خودم! یک سفر مشهد هم طلب خودم داشتم که آن هم ادا شد بحمدالله. انگار دیگر کاری ندارم برای ماندن. من حرف میزدم از همه آنچه که گذشت بر من در این سالها و حواسم نبود به خورشیدی که غروب میکرد و نوری که نبود دیگر. اذان مغرب بود که سرم را بالا آوردم. گریه کرده بود. زیاد. ماه از لابلای درخت ها پیدا بود. گفتم دلم عجیب هوس یک زیارت امین الله دارد. دوباره. باز هم تا امامزاده صالح راه زیادی نبود! دوباره. نماز مغرب را بیصدا میخواند کنارم و من بیصداتر گریه میکردم شاید تلافی همه گریه هایی که کرده بود آن غروب. توی صحن گفتمش محتضر دیده ای؟ شبیه حال من را داشته باشد انگار. از قلت زاد و طول مسیر گفتمش. گفت. گفتمش. انگار کن که می دیدم... آرام برگشتم. شاید بی خداحافظی هم انگار. توی ماشین گفتم فقط یک دعا هر چه باشد. گفت فقط امین الله دارم!!!
پ.ن.
یا راحم من استرحمه یادمون بنداز که یادمون نره یادت رو ...
پ.ن.
گفتم رسیدی به همه سلام برسون. اگه من نیومدم حلال بودی هم بخواه از طرف من. پرسید چرا نیای؟ گفتم باید به آب زد یا مثل شمس روی آب یا مثل یونس تو شکم ماهی! در هر حال و ما رایت الا جمیلا...