درست روبروی امامزاده صالح رسیده ام و عید شده است. هوا بارانی است. هوای گریه دارم. روی قبرها را ارزن پوشانده است تماما. کسی به شانه ام میزند ... التماس دعا!

.

درها را بسته ام تا خواب کسی نیاشوبد و صدای امین الله را بلند کرده ام که پر کند فضای اتاق را بلکه شاید به چنین شبی بیدار شوم. خیالم میرسد که فردا چنین وقتی به صحن گوهرشاد نشسته باشم ... غریب و خسته به درگاهت آمدم رحمی...


پ.ن.

انی مهاجرا الی الله...