حالا فقط دو ماه مانده٬ حس غریبی دارم٬ گمانم شبیه حس محتضر باشد یا لااقل کسی که نم نمک آماده مرگ میشود! مثل همان سه سال و اندی پیش. حالا اما برخلاف آن روزها خوابهایم رنگ دارند و همه چیز آشناست و باز دوباره همان خیابانها ... من اما آرام بر میگردم٬ بیصدا و درست برخلاف گاوالدا دوست ندارم کسی آنجا منتظرم باشد. خودخواهی مطلق است می دانم٬ اما دلم میخواهد همه اش٬ هرچه که هست٬ از انتظار٬ از بیقراری٬ از شوق همه اش برای خودم باشد٬ تماما!

.

چند وقت پیش به کسی میگفتم باهاس قبل اینکه جایی پاگیر بشی جاکن بشی و بری. راست میگفت که اینجا خاصیت غریبی دارد٬ اهلی میکند آدم را حتی به صدای سیرسیرکهایش!!!

 

پ.ن.

شهر من گم شده است...