ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر...
برمی گشتم. پیاده. باد می آمد. شدید. باران می آمد. نم نم. سرد بود... و نه شبیه بهار. یادم افتاد به ده سال بعد و نه قبل. فکر میکردم ما در این شهر... باد می آمد٬ شدیدتر٬ آنقدر که یک مشت شکوفه را کند و بی محابا ریخت توی صورتم. حرمت داشتند این شکوفه ها... تو نبودی٬ ندیدی٬ بهار را هم پس می گرفتند!!!
.
اصلا آدم ناخواسته هم گریه اش میگیرد این حوالی های سال٬ بس که این لعنتی اسفندها را هی دود میکنند٬ هی دود میکنند٬ هی دود میکنند... اصلا بگذار دود همه اسفندهای تاریخ برود به این دو چشم بی سوی ما گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر؟!!
پ.ن.
حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور ...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 10:0 توسط ناشناس