حضوری از جنس حضور حرف
...Be a Real Silverman
اما روال عادی زندگی من این بود که هیچ چیز به روال عادی خودش برنگردد..
یادم نیست٬ رضا قاسمی شاید
.
دوست داشتم این پست سفرنامه باشد که یادم افتاد دایم السفر که وطن ندارد که برگردد که بنشیند و یک دل سیر قلم را بدواند روی کاغذ. یادم افتاد که با فقط سی و دو حرف باقیمانده قرارست خیلی حرفها همین طور ناگفته بماند برای همیشه لابد و یادم افتاد کونوا حجارة او حدیدا یعنی اینکه ... بگذریم٬ اصلا می دانی همه اش بیخیال٬ یادم رفت! درست شبیه خیلی چیزهای دیگر که کم کم دارد از یادم می رود... کسی میگفت این وقت سال٬ بارون؟ اونم اینجا؟! !... یادم افتاد به مصرع اولش٬ ما را بنوازید که درمانده عشقیم٬ و یادم افتاد که عزم کرده بودم چند بیت باقیمانده اش را توی همین جاده تمام کنم... و گفت امکان نداره٬ و باران را می گفت شاید. رادیوی ماشین یکسره می خواند اما٬ بوی باران تازه می آید٬ نکند بوی چشم تر باشد...
پ.ن.
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند...