{یا حاشیه ای بر قانون شفا}

دلتنگی به پارکینسون می ماند! درد پنهانیست. هیچ علامت خارجی ندارد. بدتر از آن علامت داخلی هم ندارد. آنقدر بی سر و صدا که حتی خودت هم نفهمی که مبتلا شده ای. ناگهانی بروز می کند اما٬ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. تازه آن وقت است که می فهمی بیماری چقدر پیشرفت کرده٬ همان وقت که از شدت بیماری فلج شده ای!!!

.

همه عمر هرزه دویده ام٬ خجلم کنون که خمیده ام/ من اگر به حلقه تنیده ام تو برون در ننشانی ام!!

از دیشب تا حالا این شعر بدجوری چرخ میخورد توی سرم٬ بی امان و همینطور یکروند و مدام. اصلا من به طرز غریبی معتادم به این وزن انگار! یادش به خیر که زمانی شما گفته بودی به وزن پی تی کو پی تی کو انگار... و الحق که باید همین بوده باشد... انگار کن چیزی شبیه نفس های به شماره افتاده آخر یک سوار٬ که با همین طنین٬ کشدار اما!

 

پ.ن.

چه جفا که جامی خسته دل ز جدایی تو که نمیکشد/ قدم از طریق وفا مکش سوی عاشقان بلاکش آ...