بسم الله النور...

و این بار رسته از کمند هیاهوها و غوغاهای مرسوم سال نو٬ بهار را تحویل میگیرم به ناب ترین دیدارمان٬ جایی به همین حوالی! ایستاده بود و اذن دخول میخواند٬ همین بهار ملون هزار چهره خوش آب و رنگ را می گویم٬ و دلهره باران در نگاه ابرهایش موج میزد... و همنوا شده بودیم من با بهار تا شاید اذن دخولش بدهی به این سال و اذن دخولم بدهی به این زندگی!

و تو خوب من٬ خوب می شناسی مرا که رساترین فریادهایم را نگفته ام مگر به واژگان سکوت نگاه و گاه اشکی که میچکد آرام و شرمگین از بیم شکستن سکوت عارفانه تو!

های ری را٬ ری را٬ ری را! یادت هست گفته بودم راه خانه مان را گم کرده ام؟!! نه ری را! حالا من توبه می کنم از همه آن راههای گم کرده و گم کرده راهها٬ که خانه ما هنوز آخرین خانه دنیا بود٬ به نشان بوی یاس چادر نماز سپید مادرم و بوی برکت عیدی های تا نخورده پدرم حتی تا این سر این دنیا. ری را بگذار اعتراف کنم خانه ما هنوز همان جاست و من صاحب خانه را گم کرده ام ری را...

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود...

به لمحه تو محتاج است این بهار...

.

أذا الشَّمسُ کُوّرَت...

.

و حالا که به لمحه تو ماذون است این بهار من توبه می کنم از همه آن آیه های تکفیر که باران نازل می کند سوره تطهیر را به وَ أذا البَهارُ سُیّرَت...

ری را ده سال پیش ما هزاره ها را به پایان بردیم. عمری بود باقی اگر٬ شاید٬ دهه ای دیگر بنشینیم به بدرقه سده ای. اما من همینجا به همین بهار تو را شاهد میگیرم که من این بهار ۱۳۹۰ هجری شمسی را نه تقدیم میکنم به دستهای گرم پدرم٬ نه به اشکهای صبور مادرم و نه حتی به شکوفه های همیشه منتظر گیلاس. من این بهار ۱۳۹۰ هجری شمسی را تنها و تنها تقدیم میکنم به نگاه ساده و دستهای کریمانه تو که شان نزول آیه امَّن یُجیب بود!

.

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیمِ

.
.
.

پ.ن.

خوف نکن بچه! حکیم همه کاراش حکمت داره. اونقدر که پی هر سوره بی بسم الله ی یه سوره هست با دو تا بسم الله!

یا مقلب القلوب و الابصار...