زمانه ای بود که حتی زمانش را هم می دزدیدند!

.

ساعت حوالی یک از نیمه شب گذشته است. هنوز نفس فرورفته برنیامده که یک ساعت از عمرمان را به طرفة العینی میبرند به یغما! یادم می افتد به خاطره ای نفس بریده... چهار ساله بودم٬ توی راه مشهد٬ سر پیچ٬ صدای آقاجون خدا بیامرز میپیچد توی گوشم در این دنیا که نامردان عصا از کور می دزدند/ من از خوش باوری آنجا محبت آرزو کردم. کامیون گازش را میگیرد و محو میشود در پس زمینه خاطره ها. حالا یعنی چی مامان؟!! ...

 

پ.ن.

راست میگفتی آقاجون٬ زمونه بد دزدی بود! بد! ... هی روزگار مصّبتو شکر !!!