گفتم بالاخره اومدین؟!! بعد از یک سال و ... بگذارین حساب کنم. خندیدی و گفتی وقت گلایه که نیست خانم! خندیدم و گفتم گلایه که نیست حکایت دلتنگیِ! گفتی فروشی باشه همش رو می خرم. گفتم قابل باشه همش پیش کش! مثل همیشه ها بودی و نبودی٬ شاید حتی... گفتی دارم میرم خانم٬ دعام کنین. گفتم چه اومدنی بود پس؟! گفتی ازای نشونه ای که خواسته بودین خودم اومدم! گفتم در حد یه چای که میمونین انشاءالله؟ چیزی نگفتی. برگشتم. پرده تو قاب در تکون می خورد...

.

شب با صبح دست و پنجه نرم می کرد٬ پنجره را باز می کنم٬ درخت پیر زیر پنجره اتاق پر شده است از شکوفه های سپید٬ هوای شب اول ربیع بدجوری بوی بهار می دهد٬ نسیم زمزمه می کند محبان را نصیب است از حبیبان...

 

پ.ن.

بی برو برگرد به چشمان نمناک زنی که سالها پیش حوالی همین روزهای سال٬ حوالی چهارده پونزده سالگی های من٬ توی راه پله ها بغض دردآلود عمل نکرده خنثی نشده ای را کاشت بیخ گلویم! باشد که تو دعایم کرده باشی!!!