موهایت را بباف!
بیا به بزم خرابات تا خدا بینی
گره گشایی غم می کند ز روی کرم
بیا و حلقه این در بزن به مسکینی
به حکم پیر مغان چون سحر قضا کردیم
نمازها که ندیدیم و نیست در دینی٬
مرا با باده گلگون و می اجابت کرد
به دست شاهد مستی ز جام زرینی
اگر چه ساقی محفل ز حسن بیرون بود
تو دست گیر قدح را که قرة العینی
تو خود چه خسروی ای شهسوار شیرین کام
که برده ای ز جهان راه و رسم شیرینی
زدم به طره افشان پیچ در پیچت
تفألی٬ که بیایی و نرم بنشینی
کنون که کوکب دولت به شامگاه فراق
نموده رخ به نمودی و رسم و آیینی٬
بیا که در غم رویت خراب خواهم کرد
هر آنچه رشته ام از عقل از نخستینی
جفای خوی تو بردن اگر چه مُنیت ماست
تو خود مکن که به والله بهتر از اینی
فراقنامه تلخی که بر دل "شیدا" ست
نخوانی ار به کرامت محق نفرینی!
آذر ۸۹- در همین حوالی

بگذار دنیا دوباره آرام بگیرد...
پ.ن.
آهای پاییز! یادت باشد بین این همه گرفتاری و کار و دغدغه٬ امسال هم دین عاشقانه نا آرامم را ادا کردم. امیدوارم حالا دیگر دست از سر کابوسهایم برداری!!!
پ.ن.
من مانده ام و یک دنیا قافیه سر دستم از ردیف غزلهای سقط شده... راستی حالا این وسط چشمهای چه کسی قافیه را باخته است؟!!