هر سال حوالی این روزها که می شود حال و هوایم عوض می شود آنقدر که می شود تقویم ها را با دل من میزان کرد. هر سال حوالی این روزها که می شود هوایی می شوم٬ از روی همین زمین! چه آن سالها که نمی خواستم و تو می خواستی و می کشاندی ام چه آن سال ها که باز هم تو اول می خواستی و بعد من هم می خواستم و باز هم تو می کشاندی ام! همه این سالها حوالی این روزها که می شود هوای عاشقی به سرم می زند٬ هوای معرفت! آنقدر که به سرم می زند بروم جایی از روی همین زمین زل بزنم به چشمان ماه٬ آسمانت را ورق بزنم و لابلای صدای جیرجیرکها مدام تکرار کنم اللهم عرفنی نفسک... آن وقت باید صبر کرد و نشست به انتظار٬ به انتظار دست نوازشگر نسیم شوخی که در دل سیاه شب برگها را می نوازد به خش خشی خلسه وار. بعد باز هم باید صبور بود تا نسیم از بالای آن کاج بلند پایین ترک بیاید تا پای این شب بوها و بپیچد لابلای موهایت. زلفت را که پریشان می کند و به نجوا که در گوشت افسانه عاشقی را زمزمه می کند درست همان وقت باید همه دردها را بدهی به دستش که ببرد برساند به دست کسی. آن وقت سبک می شوی٬ رهای رها٬ آنقدر که بی اختیار می خوانی از خلاف آمد عادت بطلب کام که من٬ کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم!

 

پ.ن.

تازه عقل رس شده بودم که با خودم عهد بستم! با همان عقل کودکانه با خودم عهد کردم که هیچ گاه٬ تحت هیچ شرایطی زبان به شکایت باز نکنم. که اگر چشمهایم توان دیدن خیر محتومی را که تو پیش رویم گذاشته ای داشتند سرم را بالا بگیرم و بگویم شکر و اگر زرق و برق این دنیا چشمهایم را چنان کور کرد که ناتوان از دیدن شدم و یا حتی چنان مبتذل شدند که خیر را کره دیدم حتما سرم را پایین بیندازم و باز هم بگویم شکر. نکند که برق اشکی از این فرش سفلی بگذراند از دل کسی در آن عرش اعلی آن و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک را! این را گفتم که در این حوالی یادم بیاید در همه این سالها چه از روی اعتقاد و چه تنها از روی التزام به آن عهد٬ مانده ام و هنوز هم بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم٬ شاید که تو روزی برایم خواندی آن انی اعلم ما لا تعلمون ات را!
نمی دانم شاید برای همین بود که آن لحظه های آخر مادر را خواستم که هرکجا رفت و دلش شکست یک امین الله به جای من بخواند و بلند بخواند آن اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک را...

 

پ.ن.

راضیة بقضائک...