من همیشه با سه واژه زندگی كرده ام
راه ها رفته ام
بازی ها كرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
به مادرم می گفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
می گفت
با همین سه واژه زندگی كن
با هم صحبت كنید
با هم فال بگیرید
كم داشتن واژه فقر نیست
من می دانستم كه فقر مداد رنگی نداشتن بیشتر از فقر كم واژگیست
وقتی با درخت بودم
پرنده می گفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
تنها مدادی كه داشتم!
و پرنده در زردی
واژه درخت را پاییزی می دید
و قهر می كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید :
درد شما را واژه دوا میكند ...

(احمدرضا احمدی)

.

عذر تقصیر به پیشگاه مادرم به پاس همه مادری های کرده اش و به خجلت همه دختری های ناکرده ام٬ از یک روز نه چندان زرد نه چندان سرد پاییزی٬ از رو در رو ترین نقطه غربت با چشمانی یتیم ندیدنش!

 

پ.ن.

آخه عزیز دلم به شرم کشی کدوم دختری نکرده ام اول صبح زنگ می زنی که روزت مبارک؟!! کاش خدا من رو به رو سپیدی چادر مشکی تو ببخشه مادر!