حیّ علی...

درست به موقع رسیدم
می خواستم دلم را غافلگیر کنم!
همانطور که الآن تو را!
سعی کردم سر به زیر باشم حداقل آن دقایق...
چشم هایم را بستم
بیش از این تاب نداشتم....
دستهایم را بالا آوردم و
مرور کردم
" گوش کن!
پوزش دست های بلندم را
که زیر آوارِ کوتاهی
سر،
بلند کرده اند!"
چشم هایم را آرام و با دلهره باز کردم
....
تصویر الله!!
....
با دلم قرار گذاشته بودم
روز اول ِ مهمانی
خانۀ خودش باشم
همانجا که تو یادم دادی...
درست آنجا که وقتی دست هایم را بالا می آورم به قنوت...
تصویر ِ نامش را ببینم...
راستی تو
چه شد که مرا جای خودت فرستادی؟
از روسیاهی ِ این اشتیاق سر به زیر، خبر داشتی؟
آنجا
خدا را به تو قسم دادم
به شیرینی تمام لحظات با او بودنت بدون من...
نگفتی
اینجا من ِ بدون تو
با او چه بگویم؟.....
خرابم!
می نشینم به سکوت
سخنران
حرف های طنزآلودی می زند!
(یاد این روزها می افتم که گویی همه، چیزی را می خواهند از دلم در بیاورند
می دانند چیست؟!
و یا رنگ رخساره باز کار دست دلم داده؟....)
و من از نگاه متعجب دیگران
یکباره یادم می آید دارم به پهنای صورت اشک می ریزم
بی زمانم..
قیام می کنم
مگر
دو رکعت عشق را اینجا قضا کنم
باز هم نمی شود!
و از دلم می گذرد
به یاد عهد پنهانمان یک امین الله....
که خادم خلوت سه نفره مان را به هم می زند!
پ.ن:
آنطرف ِ زمین، مقابل منی
هرچند
حالا تفاوت ما کم نیست!!
خورشید برای من که طلوع می کند
تو افطار میکنی . .