و اسمع دعائی اذا دعوتک و اسمع ندائی اذا نادیتک و اقبل علی اذا ناجیتک ...

برمی گردانم از اول٬ دوباره٬ سه باره و ... سر آخر صدا را قطع می کنم٬ کسی چه می داند شاید این آخرین مناجات شعبانیه زندگی ام باشد. فکرش از خاطرم می گذرد و آن وقت است که یک دفعه داد می زنم وقتی صدات می زنم گوش بده٬ وقتی می خونمت صدامُ بشنو٬ وقتی دارم باهات حرف می زنم منُ نگاه کن. بعد میگم من که داشتم راه خودمُ می رفتم٬ یادته که! خودت اومدی دست زدی رو شونه ام که لو علم المدبرون کیف اشتاقی بهم ... و به یکباره قلقل آرامش بخش جوشش چشمه ای از عشق در برهوت تفتیده وجودم٬ در این سفالینه چنان طنین می افکند که تمامی آن قلعه های غم و باروهای درد ویران می شوند. نسیم٬میهمان ناخوانده شبهای اینجایم سراسیمه از راه می رسد٬ کتاب را ورق می زند و من در نورانی روشن ترین شب بدون ماه سال می خوانم أِنّا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبیناً...

 

پ.ن.

اگر روزی بخواهم برای کسی از جاذبه های اینجا بگویم بدون شک اولین آنها همین ماه رمضانش باشد. اینجا ماه رمضان٬ فارغ از چادر سفید گلدار مادر و اشکهایش٬ لرزش شانه های مردانه پدر و نوای محزون ابوحمزه اش٬ طنین نفس گیر اذان موذن زاده اش٬ صوت ملکوتی ربنای شجریانش٬ آن تواشیح اسماء الحسنی اش٬ قلقل سماور و بوی نعنای داغ و حلوا و نان گرم افطارش٬ نسیم خوش سحرش با آن نوای یا عدتی اش٬ رنگ و بوی آشنای شهرش٬ مناره های برافراشته مسجدهایش و حتی سرخوشی های کودکانه و معصومانه ... اش٬ فقط و فقط خودش است. آنقدر ساده و بی ریا و نزدیک که وقتی شب کلید را در قفل در می چرخانم روشنی حضوری به استقبالم می آید همو که حجم حضورش تمام اتاقم را پر کرده است!!!

 

پ.ن.

و اجعلنی ممن نادیته فاجابک و لا حظته فصعق لجلالک فناجیته سرا و عمل لک جهرا...

 

پ.ن.

اللهم انی افتتح الثناء بحمدک...