... Don’t Calm the Storm

می روی و گریه می آید مرا٬ اون که فدای سرت. لااقل اندکی بنشین که باران بگذرد٬ به سرت قسم این یکی رو دیگه واسه خودت میگم!

.

کسی می رود قصه دلتنگی است
کمی سنگ شو چون زمین سنگی است

کمی ساده شو پر سیاه و سفید
که دنیا پر از غصه رنگی است

مکن پنجه در پنجه غصه ها
که در لشکرش خیل ها جنگی است

دلت را مده دست احساس ها
که احساس اسباب دلتنگی است

مردد نمان بین تردیدها
بشر رومی روم یا زنگی است!

فروردین ۸۷

 

پ.ن.

بین این همه واقعا شعر نمی دونم چرا ترجیح دادم این چند خط خط خطی زیر خاکی نه حتی شعر رو بذارم اینجا. شاید برای اینکه حرف حرف خودم باشه! ولی آخرشم هیچ چیزی حق مطلب رو ادا نکرد جز همون والله که شهر بی تو مرا حبس می شود...

 

پ.ن.

و الله که دوره و زمونه بدی شده٬ همه چیز وارونه است انگار. آدم شرم آورترین معایبشو می کنه تیتر پست٬ بعدش هم احتمالا تو دلش این همه آینده نگری و ذکاوت خودش رو تحسین می کنه!

 

پ.ن.

شما یادتون نمیاد ولی واقعا یه زمانی هم بود که ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...