با برداشتی آزاد از:

!!! There will be blood

صدایی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز ...

زنی یک دستش را دورم حلقه می کند و با دست دیگرش چراغ را خاموش می کند... نترسی ها
نه نمی ترسم ولی اگه بابا بیاد و ببینه چراغا خاموشن شاید بترسه
نه بابا از هیچ چی نمی ترسه!

بابا از هیچ چی نمی ترسه و این وصله ذهنم می شود جایی در آن اعماق!

.

{صحنه عوض می شود}

زنی چادر مشکی در ویرانه های شهری راه می رود. باد می افتد لابلای چادرش و تو گویی حالا زن بر فراز آوارها پرواز می کند. همان باد دوباره می افتد به جان خاکها و چنان گرد و خاکی به پا می کند که زن کم کم از تیررس نگاهم محو می شود. تند می کنم مبادا گمش کنم. اینکه من کیستم خودم هم دقیقا نمی دانم٬ چیزی شبیه دو جفت چشم نگران به راه این زن غریبه! خاک بیرحمانه چشمهایم را پر می کند و من مدام پلک می زنم تا بتوانم ببینم. از این فاصله حرکات زن بی شباهت به یک مراسم مذهبی نیست. چند قدم یکبار خم می شود چندی می نشیند و بعد دوباره به راه می افتد.

با پاهای کودکانه می دوم تا مگر به او برسم. کس دیگری در این ویرانه ها نیست غیر از او و شاید من! درنگ طولانی زن در یکی از آن ایستگاههایش باعث می شود تا به او برسم. می رسم٬ جایی زانو زده روی خاک و آجرها را با دستهایش پس می زند. آجرها تند و تند قرمز می شوند و به کناری می افتند. پر چادرش که با وزش باد روی صورتش می رقصد مانع می شود تا صورت زن را ببینم. دستهایش اما تند و تند خاکها را زیر و رو می کنند. با همان سماجت همیشگی ام زل می زنم به دستها! آخرین آجر را که بیرون می کشد چهره مردی از زیر آوار پیدا می شود. حالا انگار که چیزی ولعش را اضافه کرده باشد تندتر می کند و مردی دیگر و مردی دیگر و ... داد می زنم من اینها را می شناسم٬ این را و این را و این را و ... بعد دستهای کودکانه ام را دور دستهای زمخت و خونی زن قفل می کنم تا شاید جلویش را بگیرم. او اما گوشش بدهکار من نیست. آنقدر جیغ زده ام که حالا صدایم دورگه شده. درست مثل همان وقتها که بازی می کردیم و من بیشتر از همه آنقدر داد و فریاد می کردم که صدایم می گرفت. اما این بار ...

دستهای ناتوان دخترانه ام با دستهای زنانه و پرقدرت او یکی شده اند٬ هماهنگ با آنها بالا و پایین می روند و حالا من هم مرده ها را از زیر آوار بیرون می کشم٬ چیزی شبیه نبش قبر. حتی از تصورش هم وحشتم می گیرد. دستهایش را وسط زمین و هوا رها می کنم. با صدایی که رو به خاموشی گذاشته داد می زنم تو کی هستی. اما او نه مرا می بیند و نه حتی می شنود. براق می شوم٬ روی دو زانو بلند می شوم٬ چنگ می زنم به شانه هایش و در حالی که آنها را به شدت تکان می دهم با تمام توان کودکانه ام داد می زنم آخه تو کی هستی لعنتی؟! باد آرام می شود٬ گرد و غبار فروکش می کند٬چادر از روی صورت زن پس می رود و ... او من است خود خود من!

.

نمی فهمم کدام من و شاید هم هر دو داد می زند بابا من می ترسم...

در باز می شود٬ مرد سراسیمه وارد می شود٬ چراغ روشن می شود٬ و دو دست مردانه شانه هایم را تکان می دهند. آنقدر محکم که بغضم می ... نه خرد می شود و هق هق بریده بریده گریه هایم زیر فشار دستهایش سد پلکها را می شکنند و مسیل گونه هایم را شیار می کنند.

میگه نترسی ها٬ هر چی بوده کابوس بوده بابا!

یک ماه بعد پشت میز دکتر نشسته ام٬ نه به زور نشانده اندم. گان را انداخته ام روی زانوهایم که جراح ورودم به اتاق عمل را قدغن کرده. یک دسته از آن برگه های نسخه را بر می دارم و رویش می نویسم من می ترسم! و این را هی تکرار می کنم٬ هی تکرار می کنم٬ هی تکرار می کنم٬ تو انگار کن چیزی شبیه سرمشق! خودم هم نمی فهمم٬ نگاه که می کنم تمام برگه ها را پر کرده ام٬ آن هم با چنان فشاری که جای خودکار روی انگشتهایم چال انداخته. سرم را روی دستهایم روی میز می گذارم٬چشمهایم را می بندم٬ زنی چادر مشکی در قاب در برمی گردد٬ نگاهش که به نگاهم گره می خورد گوشه لبش به لبخندی تلخ جمع می شود٬ داد می زنم پس پسرم؟!! میگه...

.

می دونی بالاخره شبی از این شبها باید بیاد که تو از در بیایی تو و شونه های روح خاک گرفته منو اونقدر محکم تکون بدی که غبار غفلت این همه سال از روش بریزه و قلب یخ زده ام بیدار بشه. بعد با همون لحن یا عبادی بگی نترسی ها٬ اینا همش یه کابوس بود!

نمی دانم آسمان سرخ این شبهای اینجا را. انگار کن آینه ای که بنماید این همه خون دل را!

 

پ.ن.

نزدیک سحر بی اختیار برایت می نویسم ما زهره نداریم که سردار تو باشیم/ بگذار بمیریم و سرِ دار تو باشیم. کاملش را شاید روزی اینجا پست کردم. روزی که بفهمم دوستش داشته ای!