بین همه سختیهای عالم اگر ننویسی از رخاء٬ الحق که کفران نعمت کرده ای! دیشب برای من شب بزرگی بود٬ آنقدر که آسمانش را هیچ غمی تاریک نکند. هرچند پلکهایم از شدت گریه یارای ماندن نداشتند اما من همه اشکهای دیشبم را با افتخار جایی در کنج روح تبدارم پنهان کرده ام تا شاید روزی برای تو گواه بیاورم. شبی که مغناطیس ربوبی تو  حتی کاه دیامغناطیس روح مرا نیز قطب نما می کند. شبی که به خودت قسم در آن اتمسفر سنگین آن اتاق نمی دانم چند در چند بیمارستان اینجا٬ فرسنگها دورتر از صحرایی که می شناسندش به عرفات من تو را به همین دو چشم بی سو چنان در مقابله می بینم و به چنان بی وزنی می افتم که ماندن بیشتر را تاب نمی آورم. گویی حتی خاطره بالهای سالها پیش فروریخته آدمیت نیز یارای ماندن زیر هرم نگاه سنگین و ربوبی این ثانیه ها را ندارند و کسی مرا رانده باشد به آن نجم ثاقب! من اما یقین دارم٬ به همین شبها قسم که یقین دارم به طنین مطنطن أدعونی تو٬ جاری در ملکوت سکوت مضطرب دیشب اینجا... شبی که زنی مادر شود!

 

پ.ن.

می دانی حس غریبیست وقتی در دل تاریک شب٬ زیر نور ماه راه بروی٬ آنقدر دور از همه صداها که حتی صدای تپش قلب حالا هماهنگ شده با گامهایت را بشنوی و زیر دست بازیگوش نسیم افتاده لابلای موهای آشفته ات بخوانی  فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَـٰذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا ...

بعد تلفنت زنگ بخورد و تو پله ها را دوتا یکی کنی و درست وقتی که تو از حضیض آن پایین میرسی کسی هم از عرش آن بالا سربرسد. آن وقت این وسط دری که باز می شود و چهره ای در قاب در که بگوید تو حجتت را فرستاده ای و به خودت قسم که حتی من هم  می شنوم آن  فَنَادَاهَا مِن تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي را!

 

پ.ن. 

دیشب را دوست داشتم میشد با قلمی جایی نوشت که تا ابد بماند٬ مصون از همه دستبردهای زمین و زمان. حال دیشبم را ذخیره می کنم برای روزی که اهوال نزدیک شوند و احوال دگرگون!

 

پ.ن.

ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی...

بعد التحریر:

امروز که دوباره می بینمش بی اختیار به یاد آن کُلُّ یَومٍ هُوَ فی شَأنٍ و آن تکوین در لحظه محمد صدرای شیرازی و تاگور و ... می افتم. تو راست می گویی این تنها معجزه ای است که بعد این همه سال هنوز هم اتفاق می افتد٬ آن هم هر روز٬ آن هم به این وضوح!