از چند روز پیش که برای اولین بار خبر را شنیدم و دربدر و مستاصل دنبال کسی بودم که تکذیبش کند تا همین حالا بارها و بارها دستم رفته است برای نوشتن ولی همان اول کار شروع نکرده باز مانده از ادامه راه و مرا رها کرده میان این همه تشویش! این وسط باز هم شرمنده معرفت این اشکهای ناصبورم که چه همان بار اول که با تحکم گفتم بگو راست نیست و چه حالا که عاجز و درمانده فقط می نویسم باور نمی کنم یک آن تنهایم نگذاشته اند و با شتاب خود را رسانده اند تا مبادا بشکنم. حالا که خوب نگاه می کنم می بینم از همان اول هم دلم رضا نبود به نوشتن که من سالهاست باید حرفها را بنویسم تا باور کنم. که حقیقت من سالهاست که عجین شده با بوی جوهر و سفیدی کاغذ و جیرجیر دردمند قلمی حیران که پهنه سفید عدم را سیاه می کند و آن وقتست که ردپای همیشه تلخ حقیقت تا ابد حک می شود در قلبم! و حالا هرچند هنوز هم زبان خامه سر بیان ندارد ولی چیزی در من حس می کند که باید این چند سطر در هم و سرگردان اینجا بماند برای روزی که شاید برگشتم و خواستم باور کنم. برای روز مبادایی که خواستم باور کنم دیگر تو را در آن راهروی کذای دانشکده نمی بینم٬ برای روز مبادایی که خواستم باور کنم حتی به قدر سلامی دوباره با تو همکلام نخواهم شد٬ برای روز مبادایی که خواستم باور کنم دوباره به خنده خطابم نمی کنی که "باز هم که عجله داری". برای روز مبادایی که خواستم به سختی باور کنم که تو به همین سادگی رفته ای که دیگر بازنگردی!

حالا من فقط عاشق اینم که ببینم از این به بعد پشت آن در دربدر لعنتی آن کلاس خراب شده می زنند کلاس حسابگری زیستی دکتر ... به علت ؟!! تشکیل نمی شود. من فقط عاشق اینم که ببینم قرارهای ملاقاتت به علت ؟!! کنسل می شود. باور کن من حالا فقط عاشق اینم که ببینم آیا سنگی بر گوری هست که رویش نوشته باشد تو دیگر برنمی گردی؟!!

 

پ.ن.

کسی را بفرستید زمان از دست رفته را به استمالت باز آورد. من تمام آینده ام را نثارش می کنم!