(یا دیباچه ای بر ریاضیات گسسته)

حالا سالها بود که می گذشت و من هر بار بیش از پیش یقین می کردم که حوصله این یک قسم بازی را ندارم. حتی حاضر بودم نقش سیاهی لشکر فیلمهای نمی دانم درجه چند را بازی کنم اما از خیر اسکار این یک نقش بگذرم! علمی ترش را خواسته باشی فانکشنال عاشقی من روی هیچ آدمی مینیمم نمیشد. پایدارترین نقطه تعادل پایدار من همیشه خدا سر آخر و آن هم در بهترین حالت یک تعادل خنثی از آب درمی آمد. هیچ کدام از آن الگوریتمهای ریز و درشت بهینه سازی آدمها هم روی من جواب نداد. همه شان در همان یکی دو مرحله اول واگرا شدند٬ با یک پیغام قرمز بزرگ روی صفحه: تابع در بازه مورد نظر دارای هیچ مینیممی نیست٬ انتخاب نامناسب حدس اولیه!!! {و البته من همیشه به صراحت لهجه این الگوریتمهای ژنتیک لامصب غبطه خورده ام.} حالا نه اینکه فکر کنی مشکل من بوده باشد ها٬ نه! مثل همیشه مشکل مشکل زمان بود. همه معشوقهای من جایی در گذشته های بعید٬ خیلی خیلی بعید تمام شده بودند آنقدر که وقتی می خواستم ازشان حرف بزنم بعد زمان فعلهایم به دوری آنها قد نمی داد! که برای یک حال و احوال ساده همیشه کارمان به ماضی های بعید می کشید! که دفترچه های خاطرات کاغذی آن روزهایم همیشه خدا بوی کهنگی و نا می دادند و مادر همیشه درمی آمد که دفتر را که نباید توی زمین چال کرد دختر جان!!! گفتم که٬ من پایه این یک رقم بازی دنیای آدمها نبودم! من اصولا همیشه آدم معادله ها بوده ام٬ اصلا یک روز صبح خیلی زود کل دنیا را معامله کردم با همین معادله ها! درست وقتی که همه خواب بودند. و دقیقا چند روز بعد٬ یک دفعه٬ کسی از ناکجا آباد٬ درست وقتی که من خواب بودم به معادلاتم شبیخون زد و همه آنها را به هم ریخت٬ آن هم درست یک صبح خیلی زود! بیدار که شدم من مانده بودم و یک دنیا معادلات به هم ریخته به قدمت همه بشریت. گم می شدم لابلای همه معلومها و مجهولهای آواره که به صرافتش افتادم همه معادلات را از نو مرتب کنم. شب و روز٬ بی وقفه...  حالا همه چیز دوباره برگشته است به حالت اولش٬ همه ضرایب مثل قبل سرجایشان هستند٬ همه معلومها معلومند و این بار حتی مجهولها نیز هم! حالا تنها کافیست تو را از شرایط حذف کرد تا دوباره سیستم مثل قبل بماند بی جواب. گفتمت که! هنوز هم همه چیز مانند قبل است با یک تفاوت جزیی٬ تو!!!

.

سه ساعت رفت٬ سه ساعت برگشت٬ می کند به قاعده شش ساعت پرواز٬ در دل آسمان٬ لابلای ابرها! آن پایین اقیانوس از آرام اطلسی می شود و از اطلسی دوباره آرام و من٬ دلم٬ فارغ از هیاهوی موجهای سرگردان آن پایین٬ شب نفس گیر یلدا و حتی ماه دل گرفته این شبها٬ تنها به حرمت دشتهای کویری تو تا همیشه آرام می ماند!

 

پ.ن.

خدا را شکر فردا از انبوه دلتنگیهایم دوتایی کم می شود٬ هرچند برای مدتی کوتاه!

 

پ.ن.

تنها بنایی که وقتی بلرزد محکم تر می شود دل است! دل آدمیزاد را باید مانند انار چلاندش تا شیره اش دربیاید٬ حکما شیره اش هم مطبوعه... یا علی مددی!

منِ او - رضا امیرخانی